۷.۸.۸۷

تصور بفرمایید (۳)

تصور بفرمایید به چنان خفت و خواریی بیفتید که مجبور شوید بنشینید سر کلاس تمرین! رفقای دوران لیسانس می دانند من در طول آن سالهای سخت (!!!) نه یکبار تمرین تحویل داده ام، نه کلاس تمرین رفته ام، نه هیچ یک از کوییزهای آن دوره را گرفته ام. اصولا از اول ترم قید آن پنج نمره را می زدم، نمره آخرم را از ۱۵ حساب می کردم! حالا من (همان من) عین یک موجود نجیب می روم سر تمام کلاسها و تمام تمرینها سر موقع تحویل و کلی هم حرص می خورم که نمره کامل بگیرم... یک چیزیم شده انگار، بزرگ شده ام، ترسو شده ام... الغرض خواستم بگویم امروز ناپرهیزی کردم به عمد، مبادا که روزگار آزادگیهایم از یادم برود!

۲.۸.۸۷

تصور بفرمایید...(۲)

ما (به عنوان یک ملت) عادت کرده ایم تحت فشار و تنش زندگی کنیم. کلا راحت نفس کشیدن از یادمان رفته و به اسطوره هامان هم نپیوسته! نمونه اش این جناب که نه-دهم عمرش را برای خوشایند دیگران زندگی کرده! حالا تصور بفرمایید که دارید به خودتان یاد می دهید از زندگی لذت ببرید، یاد می گیرید که حرص مشکلاتی را که نمی توانید حل کنید نخورید، یاد می گیرید که برای خودتان زندگی کنید... بعد تصور بفرمایید که دیگران فکر کنند شما تبدیل به آدم سطحیی شده اید... بعد... تامل بفرمایید یک لحظه! حالا جواب جناب شما چه باید باشد؟ اگر خیلی صحیح تا اینجای کار را تصور کرده اید جواب این است:
آهای همه شما دیگران دور و نزدیک و آشنا و غریبه ، هر چه دوست دارید فکر کنید!

۲۷.۷.۸۷

روزها و لیستها

روزها گاهی مثل خرید رفتن از روی لیست خریدند. همه اقلام ضروری به ترتیب و با سرعت باید پیدا شوند، در سبد گذاشته شوند و چک بخورند... همه کارها باید انجام شوند همه مهم و ضروری، سر ساعت به ترتیب... وقتی هم از فروشگاه می آیی هیچ احساسی به خریدهایت نداری... حقیقت اینکه کسی از خرید شیر و پیاز و دستمال و مایع ظرفشویی هیجان زده نمی شود که! مایحتاج زندگیست و اگرچه نبودش دردسر، بودنش عادی... کارهای یکنواخت لازم تکراری....
گاهی اما روزها مثل بیجهت وارد فروشگاه شدن و ناگهان ردیف سیبهای سرخ را دیدن است... وقتی خریدهایت را رنگ و عطر و خواستن انتخاب می کند... یک مشت لیموی سبز تازه، یک بسته شکلات پیچیده در کاغذ سبز و طلایی، یک مجله، یک کارت تبریک دست ساز، یک قرص نان جو و زیره... روزهایی که وقتت مال خودت است و تصمیمهایت ناگهانی و بی برنامه... هرچه دلت خواست می کنی و هر کجا عشقت کشید می روی... این روزها را بیشتر دوست دارم، روزهای بدون لیست و برنامه را... هرچند نتیجه اخلاقی قضیه این است که بدون روزهای لیست دار کارهایم پیش نمی رود همانطور که خانه خالی از ضروریات می ماند اگر از روی لیست خرید نکنم، ولی هی دلم هوای بی قانونی می کند این روزها... شاید چون باز به برنامه و کلاس و ... زنجیر شده ام!

۲۵.۷.۸۷

تصور بفرمایید...

تصور بفرمایید با کلی آدرس دادن و «یادت هست..» و زبانبازی فروشنده را راضی کرده اید که صندوق پنهان شالهای ابریشمی با دست رنگ و طرح داده اش را باز کند و شما هنوز خم نشده اید که شال رویی را باز کنید، دخترکی از راه برسد و بهترین را بقاپد و شما بمانید و دهان بازتان و «چی؟ کی؟ کجا؟!!» مانده ام سرعت عملش را تحسین کنم یا سلیقه خوبش را یا هر بار که به شال زرشکی و زنگاری ام نگاه می کنم دخترک را نفرین کنم که همتای طلایی و زرشکیش را قاپ زد!

۲۳.۷.۸۷

روز بد، روز باد...

می شود که صبح با خستگی بیدار شوی، اول هم بشنوی که خواهرک از گل نازکترک را رنجانده ای، بعد دیر برسی به کلاست، یک کوییز ساده را خراب کنی، وقتی به کافه تریا برسی که نهار تمام شده، بخواهی میانبر بزنی و از یک ارتفاع یک متر و خورده ای بپری پایین و مچ و زانویت درد بگیرد بعد هم سر کلاس یوگا روی همان زانو فشار بیاوری و بدترش کنی... توی راه هم نزدیک باشد یکی بزند بهت، درست قبل از خواب هم گربه ات چنان چنگت بزند که انگشتت تقریبا تا نیمه سوراخ شود... بعد آنقدر خسته ای و ناراحت و بیحال که همان یکی دو لحظه خوب روز، پنج دقیقه ای پیدا کردن ژاکتی که می خواستی توی مغازه، طعم خوب بستنی، مهربانی نازنین همسر... هیچ کدام به یادت نماند.
روز بعد هم وقتی که نگاه می کنی به روز پیش حتی نای این را نداری که بگویی چه روز مزخرفی!

۱۶.۷.۸۷

هایکو

موج بر ساحل می شکفد،
خورشید بر افق،
و لبهای داغ تو
بر شانه های من.

۱۲.۷.۸۷

خاطره

خاطره می شه عطر باشه، بوی گل سرخ، عطر یک دسته گل محمدی، بوی خاک بارون خورده، بوی کاج، اون ادکلن گرانقیمت کمیاب... خاطره می شه طعم باشه مثل زعفران و گلاب و شیرینی شله زرد، ترشی انار، گسی نعناع... خاطره می شه رنگ باشه، یک دسته مینای بنفش ریز، آسمانی کبود، یک مشت گلبرگ سفید نسترن... یا خاطره می تونه صدا باشه، سرو چمان خواندن شجریان، صدای بم بنان، پیانوی معروفی... می تونه لطافت و خنکی یک لباس حریر باشه، می تونه گرمی دست تو باشه، می تونه زبری تنه یک درخت باشه وقتی بهش تکیه می دی، می تونه به نرمی چرم باشه...
خاطره می تونه کلمه باشه، تصویر باشه، سبک یا سنگین باشه، روز باشه یا شب ولی از همه بهتر اینه که می شه هر از چندگاهی از پس پستوی ذهنت بکشیش بیرون و خاکشو بگیری و تکیه بدی به صندلیت و با خیال راحت از نو زندگیش کنی؛ فرقی هم نمی کنه در حال چرت زدن باشی یا رانندگی یا زیر آفتاب داغ راه رفتن یا خدای نکرده سر کلاس...
این روزا به صندلی که تکیه می دم و چشمام که به تصویر دماوند سفیدپوش خیره می شه یه دنیا خاطره توی ذهنم چرخ می زنن که پس-زمینهء همشون یه دماوند سفیدپوش کبوده و یه آسمون خاکستری و بوی بارون و خش خش برگا...

۱۰.۷.۸۷

من، شعر

من دیوونه توی تاریکی می شینم
روی هیچ شعر می نویسم
می دمش به باد
یا می دمش به آب
تا شعرمو ببره.
من دیوونه توی تاریکی می شینم
روی هیچ شعر می نویسم
می دم خودمو به باد
یا می دم خودمو به آب
تا دلمو ببره.