۷.۹.۸۸

تصور بفرمایید(۱۶)

تصور بفرمایید این مکالمهٔ کاملاً جدی را بین بنده و نازنین همسر:
بنده (برای دفعه سی و چندم در یک ربع اخیر): یه حاجی بود، یه گربه داشت، گربه شو خیلی دوس می داشت...
آقای همسر: هاااااام... حاجی.... مث حاجی منگول... به نظرت ملت حیوونا رو هم حج می برن؟
بنده (دارم روی سوال خوب فکر می کنم) : هااه؟ نه، فک نکنم...با این قیمتا... نه!
آقای همسر: خوب پس حیوونایی که تو مکه زندگی می کنن چی؟
بنده: میشه مث آدمایی که تو مکه زندگی می کنن دیگه، نه؟ حاجی نیستن که اونا!

۳.۹.۸۸

از کرامات ما

این میز چوب کاجی و صندلی فرو رفته ما را برای درس خواندن نساخته اند. عادتمان شده پشت این میز و روی این صندلی که می نشینیم فقط وبگردی کنیم و بخوانیم و گاهی چیزکی بشنویم و بسیار معدود و گه گاه هم گزارشی، مقاله ای، پستی بنویسیم، ذوق ادبیی، خلاقیتی به خرج دهیم... آن یکی میز کار سیاه دراز پشت سرمان هم فقط به درد پهن کردن کیف و کتاب و کاغذهایمان می خورد انگار و به درد اینکه گربه مان رویش دراز بکشد و ما گاهی مابین اینترنت گردیهامان نوازشش کنیم. گاهی هم خودمان را بیامرزیم، بساط حل مساله مان را بچینیم و مشقکی بنویسیم. درس خواندن جدی برای امتحان اما جایش هیچ کدام از اینها نیست. خود را در اتاق ساکت کتابخانه حبس کردن هم فایده ندارد. میز دفترمان هم جواب نمی دهد. اصلاً برای امتحان خواندن آداب خودش را دارد، دیمی و هروقتی و هرجایی نمی شود. نقش و عادت روزهای برای کنکور خواندن مانده به این ذهن شرطی شدهٔ ما، همه اش هوای تکیه زدن به متکای زرد لیمویی با رویهٔ گلدوزی شده می کنیم و پشت دادن به کنارهٔ تخت و پهن کردن کاغذ و قلم و جزوه ۲۷۰ درجه دورمان. علاجش هم انگاری به این است که این قالیچهٔ ترکمنی را پهن کنیم پای دیوار، دوتا بالشتک بگذاریم پشتمان، بعد همه کاغذهایمان را پهن کنیم اطرافمان، هی تورق بفرماییم، خط بکشیم و یکی دو کلمه بنویسیم... گربه ها هم لم بدهند دو طرفمان، ُخرخُر کنند.
الغرض این اوضاع شدید ما را به یاد داستانهای مجالس درس جد بزرگوار انداخته!

پ.ن.۱: اگر گذارتان به حوالی محضر ایشان افتاد سلام ما برسانید و عرض ارادت و قدری «دستمان به دامانتان!».
پ.ن.۲: کار به حفظ کردن مطالب که می رسد قضیه جدیتر می شود. کوچ می کنیم روی تختخواب، تکیه می دهیم به سه تا بالش بزرگ. مدادمان را هی کلیک کلیک صدا می دهیم. همسر و گربه و خویش و همسایه و بچه های پر سرو صدای محل هم اگر تمرکزمان را به هم بریزند، شدید چنگ و دندان نشان می دهیم! شکر بفرمایید این روزها سر و کارتان به ما نمی افتد!

۲۹.۸.۸۸

اندوه پاییزی

میشه که همه‌ٔ خسته و عصبی بودن را بسپری به موجای دریا، جاشون بذاری روی ماسه های خیس تا موج بعدی... میشه که فقط به پریدن روی سنگا فکر کنی. میشه توی سوز ملایم پاییزی روی چمنها راه بری. میشه غروب رو از بین شاخه های کاج و نخلهای دوردست تماشا کنی. میشه خورشید را تا گم شدنش زیر آب دنبال کنی. میشه چند تا درخت سرخ و نارنجی و طلایی ببینی که یه دنیا رنگ ریخته زیر پاشون، انگاری نقاشه یادش رفته اضافهٔ رنگاشو جمع کنه و کارگاهشو ترتمیز. میشه خودتو توی مزه بستنی شکلاتیت غرق کنی، سرد و شیرین. یه مراقبهٔ کوتاه، چشمها بسته، فقط طعم نافذ و شوک کوتاه سرما که آب میشه و محو... همون یکی دو ثانیه... میشه یه نشست «فریاد» و «یاد ایام» و «قاصدک» را با شجریان همخوونی کنی... میشه خودت رو بسپری به یه غربت لطیف غمگین پاییزی... میشه گم بشی تو خیال... میشه از یه اندوه پاییزیی خودخواستهٔ آروم لذت ببری با هر رنگی که می بینی، با هر طعمی که مزمزه می کنی، با هر نتی که می شنوی، سوزی که روی پوستت می شینه، با دونه دونهٔ حسات...