۸.۷.۸۹

تصور بفرمایید(۲۲)

تصور بفرمایید به رفیق چینی تان می گویید تصمیم دارید کلاس زبان اسپانیایی بروید. می فرمایند: کلاس اسپانیایی که در آن به انگلیسی درس می دهند؟
عرض می کنم: مگر اینجا کلاس اسپانیایی هم هست که در آن به فارسی درس بدهند؟
گیج نگاهم می کند: سختت نخواهد بود؟!
بنده:!!!

۵.۷.۸۹

پاییزنامه


سال به سال، مهر به مهر، عمرمان می رود و عاقل نمی شویم. انگار زمان معنایش را از دست داده و شخص شخیص ما همچنان همان دخترک سر به هوایِ پر آرزو مانده. امسال منطقمان هی نهیبمان می زند که «به سراشیبی می افتد عمرت، قدری بزرگ شو!»، هی قدمان را اندازه می گیریم و تغییری نمی بینیم! تازه روحمان شادمانی کردن یاد گرفته، کودکی می کند.
هرچند این روزها بیشتر زیتونی و سبز تیره می پوشیم و بنفش و آلویی و آبی زنگاری، چشم و دلمان می رود پی رنگهای نارنجی و قرمز پرمایهُ یاقوتی و اناری. شراب سرخ و گیلاس کریستال می طلبیم که هی بچرخانیم و از هر زاویه ای تماشایش کنیم.
ترشی انبه و لواشک و چای باآبلیمو را فعلاً از همهُ شیرینیهای عالم خوشتر می داریم. صبرمان نیست که برویم به دنبال خرید کدو و سیب زمینی شیرین. پسته و تخمه آفتابگردان و بادام خام مزمزه می کنیم هی به گمان «سلامت خواری». سن که بالا می رود باید هوای رژیم غذایی را داشت البته!
تجمل طلب شده ایم و جیر و خز را از چرم خوشتر می داریم. طرح پوست ماری می پسندیم، کیف و کفش تمساح که دیگر نورعلی نور! دامن ماکسی و پیراهن بلند و نرم و لَخت بیشتر جذبمان می کند که آزاد است و بی قید است و ساده است.
سخت به دنبال یک گیاه گلدانی با برگهای سبز تیرهُ گرد می گردیم برای روی میز دفترمان. عطرهایمان بوی یاس امین الدوله می دهند و شکوفه های سیب.
رهایمان کنید دنیای خواب را به بیداری صدباره ترجیح می دهیم. هی دستورالعمل و لیست و شرح روز می نویسیم بلکه نصف وظایفمان انجام شود، توفیر نمی کند. گاهی هوس می کنیم بساطمان را جمع کنیم برویم شهر کوچک گمشده ای پشت ابرها، بوی باران بشنویم و صدای گنجشکها و زمزمهُ باد را میان شاخه ها. برویم چشمهایمان را بدهیم پر کنند از برگهای زرد و نارنجی و سرخ. برویم غروب را روی کوههای پردرخت تماشا کنیم. اصلاً سر بگذاریم به کوه، جایی میان مه و آسمان خیس خاکستری و خط افق گم شویم و دیگر هیچ...

پینوشت: به عادتی دیرینه سال به سال، شرح پاییز می کنیم: پار(ناز نگاه) و پیشِ پار و پیشتر و پیشتر از پیش.

۲۳.۶.۸۹

بیست و سه شهریورت مبارک!


گرگ و میش هوای نمناک،
بوی یاس خیس
و دستت که قوس گونه ام را دنبال می کند.
از راه که رسیدم
بر پنجره بخار گرفته نوشتم:
«امروز عاشقت شدم»

۲۱.۶.۸۹

تصور بفرمایید(٢١)

تصور بفرمایید طرف پنج تا پاراگراف طولانی نوشته در وصف اینکه این روزها نوشته ها و وبلاگهایی خواننده دارند که کوتاه و دو-سه خطی باشند یا حداکثر یک پاراگرافی!

۲۰.۶.۸۹

گربه های ما (٤)

چند روز بعد:

آقای همسر از پله ها می آیند پایین. می بینند که شنگول خانم همچنان خیلی ناز و معصومانه و بچه گربه وار روی پیانوی آنتیک چرت می زنند. می فرمایند که: پیشی جون، می دونی عمر این پیانو از عمر همهُ جد و آبادت بیشتره؟ پا شو از روش!
شنگول جان یک چشمشان را باز می کنند و دوباره می بندند!

۱۸.۶.۸۹

گربه های ما (٣)


شنگول خانم خیلی ناز و معصومانه و بچه گربه وار روی پیانوی یکصد سالهُ تازه به خانه آمده خوابیده اند. عرض می کنم: شنگولی، پا شو پیشی! پا شو گربه خوشگلم! پا شو جونم!
چشم باز می کنند. یک نگاه ناز و معصومانه و بچه گربه وار حواله ام می کنند. سرشان را می چرخانند سمت دیوار و به خوابشان ادامه می دهند.

۱۶.۶.۸۹

شب بیداری

«شب بیداری» مرض غریبیست که اگر یک شب گرفتارش شوید بر بدترین دشمنتان هم نمی پسندیدش. اصولاً خیلی آرام و بی سروصدا شروع می شود. شما به تمام تشریفات پیش از خوابتان می رسید. لباس خواب پوشیدن و مسواک و غیره و ذالک، می روید توی تخت، کتاب و مجله تان را ورق می زنید، دو سه تا خمیازه می کشید، چراغتان را خاموش می کنید و بعد هم خوابتان می برد.
مدتی بعد (اگر خوش شانس باشید دو سه ساعت بعد، اگر خیلی بد شانس باشید یک ربع یا نیم ساعت بعد)، از صدایی از خواب می پرید، حالا صدای پریدن گربه از روی میز به زمین باشد یا بسته شدن در ماشینی در خیابان یا رد شدن عابری از پای پنجره اتاق. چرخی می زنید سرتان را می برید زیر پتو یا ملافه، غری می زنید و سعی می کنید به دنیای خواب برگردید. پنج شش تا چرخ سیصد و شصت درجه و دو سه باری جابه جا کردن بالشتان و بینهایت بار پس زدن ملافه و دوباره روی خود کشیدنش بعد تر، به این نتیجه می رسید که تشنه اید. می روید آب می خورید، سری به گربه ها می زنید، پنجره را چک می کنید، بر می گردید توی تخت. سعی می کنید بخوابید.
باز هم خوابتان نمی برد. نیم ساعت بعد، یک لیوان دیگر آب، دستشویی رفتن (احتمالاً)، چک کردن خیابان از پنجره، مطمئن شدن که گربه ها خوابند، جابه جا کردن بالش.... یک ساعت بعدتر همچنان.....
دو سه ساعت بعد، پس از نوشیدن پنج شش لیوان آب، چندین بار دستشویی رفتن، لگد کردن بالشتان برای هزارمین بار، سر و ته شدن توی تختخواب برای دفعهُ دهم، چهار بار چک کردن همهُ دروپنجره های خانه، سه بار بیدار کردن همسرجان، دو بار بیدار کردن گربه ها و غذا دادنشان، کلاً به این نتیجه می رسید که خوابتان نمی آید. حالا اگر خوش شانس باشید و روز قبل خسته کننده ای نداشته اید، می شود کتابتان را بردارید، قید خواب را کلاً بزنید بروید بنشینید ته پستوی لباسها، در را ببندید که نور چراغتان همسر و گربه هاتان را بیدار نکند و تا خود صبح بخوانید! آن وقت ساعت ٨-٧ صبح برگردید توی تخت و بخوابید یا تمام روز را با سردرد طی کنید.
اما اگر بدشانس باشید و شدید خسته و توی تخت بمانید، راحتتان کنم؛ خودتان را بکُشید زودتر خلاص می شوید تا هی به ساعت نگاه کنید و گوسفند و خرس و گربه بشمارید و برای خودتان لالایی بخوانید و هی آرزوی خواب کنید! از ما گفتن بود!
حالا میان ما و شما، بدترش بر سرتان نیاید شانس آورده اید. بروید نذر و نیاز کنید شبِ دوم «شب بیداری » سراغتان نیاید!

۱۳.۶.۸۹

گربه های ما(٢)

...و کبوترها

از اتاق که بیرون می آیم ، منگول خانم که روی تاقچه لبه پله ها لمیده اند، سر بلند می کنند. نگاهی به دو کبوتر پشت پنجره می اندازند. غرولندی می کنند و فرن و فورنی. وقتی می بینند کبوترها واکنشی نشان نمی دهند، رو به بنده می فرمایند: میائوووووووووووو مرمرنوووووووو میاااااااااااااوو!
من: تو گربه ای! من که نمی تونم بگیرمشان!
منگول: میاااااااائو!
من: اصلاً بی خیال!

۱۱.۶.۸۹

گرما

گرما که بیداد می کند انگار تمام انرژیت صرف ایستادن و پنج قدم بیشتر برداشتن می شود. دیگر حوصله ای برای تجمل و توجه به جزئیات و خردوریز زندگی نمی ماند. لباست می شود یک پیراهن ماکسی ساده، موها یا دم اسبی می شود یا کوتاه، کفشت یک صندل بندبندی بی پاشنه. اشتهایی برای خوردن چلو خورش و حتی سوپ و ساندویچ و پیتزا نمی ماند، ترجیحت می شود نان و پنیر و سبزی و چند قاشق ماست. کنج خنک و کم نور اتاق بهتر از دانشگاه و دفتر و کتابخانه و کافه جذبت می کند. به جای تماشای یک دسته گل پررنگ و پرگل، هوس می کنی یک شاخه رز مینیاتوری شیری رنگ با دو برگ زمردییش را بگذاری در یک گلدان استکانی کوچک مقابل یک زمینه سیاه و تماشایش کنی صبح و شب.
گرما که طاقتت را می برد نیرویت انگار همه صرف زنده ماندن می شود و زندگیت هی ساده و ساده تر.