۹.۱۰.۸۸

شب به شب

رشته رشته سیاه پیچیده
به سپید مهتابی دست
و سرخی سرانگشتها
و قطره های بیرنگی که سر می خورند بی صدا
ذره بین رنگها،
و یادگاری فردا.

۷.۹.۸۸

تصور بفرمایید(۱۶)

تصور بفرمایید این مکالمهٔ کاملاً جدی را بین بنده و نازنین همسر:
بنده (برای دفعه سی و چندم در یک ربع اخیر): یه حاجی بود، یه گربه داشت، گربه شو خیلی دوس می داشت...
آقای همسر: هاااااام... حاجی.... مث حاجی منگول... به نظرت ملت حیوونا رو هم حج می برن؟
بنده (دارم روی سوال خوب فکر می کنم) : هااه؟ نه، فک نکنم...با این قیمتا... نه!
آقای همسر: خوب پس حیوونایی که تو مکه زندگی می کنن چی؟
بنده: میشه مث آدمایی که تو مکه زندگی می کنن دیگه، نه؟ حاجی نیستن که اونا!

۳.۹.۸۸

از کرامات ما

این میز چوب کاجی و صندلی فرو رفته ما را برای درس خواندن نساخته اند. عادتمان شده پشت این میز و روی این صندلی که می نشینیم فقط وبگردی کنیم و بخوانیم و گاهی چیزکی بشنویم و بسیار معدود و گه گاه هم گزارشی، مقاله ای، پستی بنویسیم، ذوق ادبیی، خلاقیتی به خرج دهیم... آن یکی میز کار سیاه دراز پشت سرمان هم فقط به درد پهن کردن کیف و کتاب و کاغذهایمان می خورد انگار و به درد اینکه گربه مان رویش دراز بکشد و ما گاهی مابین اینترنت گردیهامان نوازشش کنیم. گاهی هم خودمان را بیامرزیم، بساط حل مساله مان را بچینیم و مشقکی بنویسیم. درس خواندن جدی برای امتحان اما جایش هیچ کدام از اینها نیست. خود را در اتاق ساکت کتابخانه حبس کردن هم فایده ندارد. میز دفترمان هم جواب نمی دهد. اصلاً برای امتحان خواندن آداب خودش را دارد، دیمی و هروقتی و هرجایی نمی شود. نقش و عادت روزهای برای کنکور خواندن مانده به این ذهن شرطی شدهٔ ما، همه اش هوای تکیه زدن به متکای زرد لیمویی با رویهٔ گلدوزی شده می کنیم و پشت دادن به کنارهٔ تخت و پهن کردن کاغذ و قلم و جزوه ۲۷۰ درجه دورمان. علاجش هم انگاری به این است که این قالیچهٔ ترکمنی را پهن کنیم پای دیوار، دوتا بالشتک بگذاریم پشتمان، بعد همه کاغذهایمان را پهن کنیم اطرافمان، هی تورق بفرماییم، خط بکشیم و یکی دو کلمه بنویسیم... گربه ها هم لم بدهند دو طرفمان، ُخرخُر کنند.
الغرض این اوضاع شدید ما را به یاد داستانهای مجالس درس جد بزرگوار انداخته!

پ.ن.۱: اگر گذارتان به حوالی محضر ایشان افتاد سلام ما برسانید و عرض ارادت و قدری «دستمان به دامانتان!».
پ.ن.۲: کار به حفظ کردن مطالب که می رسد قضیه جدیتر می شود. کوچ می کنیم روی تختخواب، تکیه می دهیم به سه تا بالش بزرگ. مدادمان را هی کلیک کلیک صدا می دهیم. همسر و گربه و خویش و همسایه و بچه های پر سرو صدای محل هم اگر تمرکزمان را به هم بریزند، شدید چنگ و دندان نشان می دهیم! شکر بفرمایید این روزها سر و کارتان به ما نمی افتد!

۲۹.۸.۸۸

اندوه پاییزی

میشه که همه‌ٔ خسته و عصبی بودن را بسپری به موجای دریا، جاشون بذاری روی ماسه های خیس تا موج بعدی... میشه که فقط به پریدن روی سنگا فکر کنی. میشه توی سوز ملایم پاییزی روی چمنها راه بری. میشه غروب رو از بین شاخه های کاج و نخلهای دوردست تماشا کنی. میشه خورشید را تا گم شدنش زیر آب دنبال کنی. میشه چند تا درخت سرخ و نارنجی و طلایی ببینی که یه دنیا رنگ ریخته زیر پاشون، انگاری نقاشه یادش رفته اضافهٔ رنگاشو جمع کنه و کارگاهشو ترتمیز. میشه خودتو توی مزه بستنی شکلاتیت غرق کنی، سرد و شیرین. یه مراقبهٔ کوتاه، چشمها بسته، فقط طعم نافذ و شوک کوتاه سرما که آب میشه و محو... همون یکی دو ثانیه... میشه یه نشست «فریاد» و «یاد ایام» و «قاصدک» را با شجریان همخوونی کنی... میشه خودت رو بسپری به یه غربت لطیف غمگین پاییزی... میشه گم بشی تو خیال... میشه از یه اندوه پاییزیی خودخواستهٔ آروم لذت ببری با هر رنگی که می بینی، با هر طعمی که مزمزه می کنی، با هر نتی که می شنوی، سوزی که روی پوستت می شینه، با دونه دونهٔ حسات...

۷.۸.۸۸

خسته نباشی!

میشه یه وقتی دیگه خسته خسته باشی، از همه چیز، همه کس... میشه از این روزو شب کردن و شب رو روز دیگه دلت بگیره... بعد شدید هوس کنی که بساطت رو جمع کنی، راهت رو بگیری بری... نباشی اصلاً... میشه آروم آروم بی عجله تمام کارای توی دست و بالت رو تموم کنی، نامه ها، ایمیلها، عکسها... یکی دو تا پست بنویسی بزاری روی انتشار خودکار... شاید خونتو مرتب کردی... یه سری به همهٔ دوستات زدی. کتابای کتابخونه رو پس دادی. بی سر و صدا انگار می خوای بری سفر، علفای هرز رو از باغچه کندی... با یه لبخند محوی زیر لب فحشی هم نثار همسایه های شلوغ و مردم آزارت کردی شاید، نه از سر خشم، یه جوری انگاری جزو برنامه بوده، دیگه نباشی و غر نزنی یک جایی نظم دنیا به هم می ریزه... آره کم کم بساطت رو جمع کنی بی سر و صدا، بی وسواس، بی ترس، انگار داری شب از کافی شاپ محل می ری خونه و فردا دوباره برمی گردی سر همون میز، با همون کتاب، همون لیوان قهوه... همون جوری منظم آروم بی تشریفات... یه جوری نرم، «سایهٔ پروانه» وار از سر بساط سبزه* پاشی، بری... بری...



*«...بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانه ام...» رهی معیری

۳.۸.۸۸

پایان

آخر تمام قصه ها،
خانه است و رسیدن.
داستان ما
پس کی تمام می شود؟

۲۱.۷.۸۸

تصور بفرمایید (۱۵)

تصور بفرمایید از نیمه بهار هی قول و غزل خوانده باشید در وصف پاییز و باران و هوای خیس نمناک. هی شاعرانه آه کشیده باشید، هی انتظار... آخرش شانستان بزند، امروز نیمی از مهرماه رفته بالاخره اولین باران پاییزی نزول اجلال بفرمایند در منطقه. بعد تصور بفرمایید شما بعد از کلی ذوق کردن و موفق به پوشیدن بارانی و کلاه قرمز و شال گردن پیچ پیچیی شوید که مدتها منتظر مانده بودید هوای مساعدش برسد. بعد هم کلی هی غش و ریسه بروید و قربان صدقهٔ هوای خیس و رنگهای براق سبز و آسمان یک دست خاکستری... تا پنج دقیقه از راهی شدنتان به سمت مدرسه بگذرد و هی ببینید سرتان را کج می کنید که مبادا قطره های باران به جای خوردن به شیشه ماشین به صورت شما بخورند و بعد هی آرام و با فاصله از باقی ماشینها می روید که مبادا آب و گل چرخشان بپاشد به ماشینتان و هی عزا گرفته اید که وقت پیاده شدن مبادا خیس شوید و مبادا شتک گل آلوده ای دامان لباستان را بیالاید...
بعد تصور بفرمایید که درست مثل کارتونها یک لامپ بالای سرتان روشن شود و ناگهانی این موضوع برایتان اثبات که شما اصلاً هم باران را دوست ندارید! چیزی که شما دوست دارید طرح رومانتیک بارانی است که شما می توانید در یک حباب نامرئی بدون خیس و کثیف شدن زیرش قدم بزنید و همه اش مناظر زیبا و درختان هفت رنگ ببینید!

۱۶.۷.۸۸

شادمانگی

چراغها پرنورتر شده اند،
رنگها درخشانتر،
گلهای باغچه شادابتر...
این روزها خانه هم
آمدنت را جشن گرفته!

۱۵.۷.۸۸

«به دل گفتم صبوری کن، صبوری...»

هی! ما،
ما که آخر قصه ها را نخوانده نمی دانستیم
هی نشسته بودیم چشم انتظار دلخوشکنکی،
بوی خیالی،
موج حادثه ای...
هی به هوای آخر این روزهای انتظار،
پا به صبر،
دل بی قرار...
یادمان نداده بودند می شود تقلب کرد،
ناخنکی به دو صفحه‌ٔ آخر داستان زد،
کم و زیادش را چشید...
ما،
همین مای ناخواندهٔ نادانستهٔ صبور،
هی نشسته بودیم گوش به زنگ،
منتظر،
چشم به راه!
به تقلید از سید علی صالحی
جمعه ۲۵ سپتامبر

۱۳.۷.۸۸

«تا صبح دولتت بدمد...»

همانجا، همان گوشه،
ته همان چاه وانفسای خشکیده،
من شب زنده داری می کنم.
جامم خالی و چشمم پر،
دنبال من نگرد!
من امشب با دلم
قراری گذاشته ام.

۱۲.۷.۸۸

شب شراب

می شود روزی، روزگاری، هفته ای خودت را بزنی به بیخیالی، به مستی. همه حواست را خاموش کنی، نه کاملاً خاموش هم نه؛ کمی صدایشان را کم کنی، بی حسشان کنی موضعی. انگار گوشه ای نشسته ای و جریان زندگی را تماشا می کنی از پشت پردهٔ مه یا یک شیشهٔ بخار گرفته، کمرنگ، مبهم، دور. روزمره هایت را آرام و با احتیاط و کمی تلوتلو خوران انجام بدهی و به زندگی با یک دید بسیار خوشبینانه نگاه کنی. چیزی برایت اهمیت نداشته باشد جز همان گوشه‌ٔ امن و سرخوشی مستانهٔ بی دلیلت. اصلاً اگر عجله کنی یا ناگهانی از جا بپری سرگیجه بگیری... طنزهای زندگی خنده دارتر شوند و غمها دیگر نه چندان غمناک. بعد شاید که یک چرت طولانی یکی دو روزه هم بزنی، در را ببندی و خودت باشی و خودت... بعد بیدار شدن هم شاید مستیت پریده باشد و همه کارهای مانده‌ مثل سردرد و خماری روز بعد خراب شوند روی صبحت، ولی... ولی انگار این دردسرها هم خوبی خودشان را دارند و پذیرفته شده اند. بعد که آخرین کار عقب مانده و گیجی و آخرین تیر کشیدن چشم و شقیقه ها هم می گذرد، باز انگار روزهایت خالی شده اند، حواست تیز و هی تو بگردی به دنبال همان مستی بی دلیل، همان منگی و بیحسی خوشایند، همان سبکی احساس...
بیخود نیست که مردم دائم الخمر می شوند!

۹.۷.۸۸

تحقیق شده

غذاهای آرامش بخش ( Comfort Foods) بسیار بحث برانگیز و تحقیق شده اند. وجودشان رسماً و کاملاً علمی ثابت شده: مردم ساکن نواحی سردسیر غذاهای چربتر و پرکالری مصرف می کنند. بدن به وقت خستگی به غذایی با هیدروکربن زیاد احتیاج دارد. خانمها زمان استرس، اندوه یا سرخوردگی بستنی، کیک و شکلات لازم دارند... و هزار و یک مثال دیگر که همه نیاز فیزیکی به غذاهای آرامش بخش را توجیح می کنند.
نیازهای روانی چطور؟ رابطه شان با غذاها تحقیق شده؟ وقتی سردتان است و یک دفعه دلتان هوس سوپ مرغ و ورمیشل مادر عزیز را می کند چه معنی می دهد؟ ساندویچ کره و مربا را عصرها خواستن یا دلتنگی کردن برای نان خامه ای ها و نان کشمشی های شیرینی فروشی سرخیابانتان چه؟ اصلاً چه معنی دارد یک روز که از مدرسه به خانه می رسید شدید هوس آش رشته کنید و فریزرتان را زیر و رو و ببینید که حتی نخود و لوبیای آبکرده یخ زده و کشک سابیده و سبزی خرد شده و سیر و پیاز و نعنای سرخ کرده هم آماده دارید و همچنان با لباس بیرون همه را توی دیگ بریزید و آشتان را سرهم کنید یک ساعته و بعد هم تا دو سه کاسه اش را داغ داغ نبلعید احساس آرامش نکنید؟
آش رشته نشان چیست در ناخودآگاهتان؟ خانه؟ مهمانی؟ شلوغی؟ با دیگران بودن؟ عصرهای پاییزی خنک کنار تمام خانواده؟

۷.۷.۸۸

«خنده های پنهانی»

کم پیش می آید ولی گاهی خوش شانس اگر باشی یک تکه از لباست رازی با خود خواهد داشت. مثلاً یک پالتوی خیلی رسمی و ساده و اتو کشیده آستر ساتنی شیری نازی خواهد داشت با نقش دایره های زرد رنگ درهم پیچیده یا آن یکی دیگر که خودش زرشکی است ولی آسترش زرد گل آفتابگردانی با مربعهای آبی یا یک ژاکت خاکستری خیلی متین و موقر که آسترش شیری است با طرحهای صورتی بازیگوش... یا اصلاً یک دامن رسمی ساده که آستر خال پلنگی دارد. کیف سورمه ای ساده ای که درونش ساتن سیکلمه لطیفی آستر شده یا آن یکی با آستر سرخ اناریش یا شاید کت مشکی ساده ای که درزهایش را با یک روبان خوشرنگ سرخابی تمیزدوزی کرده باشند یا یک جیب کوچک پنهان فقط برای اینکه تو از بودنش لذت ببری یا ...*
همانها که باعث شدند وقت خرید این تکهٔ مشخص را انتخاب کنی، جزییات کوچکی که نشان توجه طراح است. این ظرافتهای کوچک و پنهان که فقط تو که صاحب آن وسیله ای کشفشان کرده ای و می دانیشان. رازهای کوچکی که هر بار آن لباس را به تن می کنی یا کیفت را باز یا دستت را در جیب به یادشان می آوری.
بعد هربار که آن وسیله یا لباس صاحب راز را استفاده می کنی ته دلت غنج می زند، یک شادی کوچک مخصوص. فقط برای اینکه رازی هست که تنها تو می دانیش. آنوقت شاید یک لبخند کوچک مرموز بنشیند روی لبانت فقط و فقط برای تو و هیچ کس از مردمی که درکنارت نشسته، ایستاده یا راه می روند نتوانند دلیلش را حدس بزنند. نگاهت کنند شاید حتی قدری عاقل اندر سفیهانه ولی تو ته دلت برایشان افسوس می خوری... مردمان بیچاره ای که راز قشنگ و کوچکت را نمی دانند!

* و البته هستند تکه های دیگری از البسه که فقط پوشنده رازشان را و رنگ و طرحشان را می داند و می شود پستها نوشت و توصیفها کرد که... اصلاً در محدوده کاری این وبلاگ نیست! خودتان بروید قوه تخیلتان را بپرورید!

۵.۷.۸۸

ناز نگاه

ما عادت کرده ایم* هر پاییز شرحی بنویسیم از آنچه این روزها حواسمان را نوازش می کنند، اشتهانامه ای، جولان خیالی شاید... گفتیم این سنت دیرینه را زنده نگه داریم و قدری تبلیغات کنیم!
دلمان بسیار رنگهای زرشکی و شرابی می خواهد این روزها، یک بنفش خاک گرفته‌‌ٔ کهنه‌ٔ ملایم هم، درست همرنگ گلهای چایی! سرخابی هم می پسندد گاهی، یک سبز سدری متوسط هم اگر به دست افتد! هی هوای مخمل کبریتی و جیر می کنیم و اگر یافت شود یک پلوور پشمی بادامی رنگ ظریف! چرم نرم قهوه ای شکلاتی که به قول آن رفیقمان «بوی چرم بدهد» هم!
شکلات سفید بیشتر می پسندیم و وانیل و چای بابونه، به دست بیفتد به یک پیاله شراب سفید هم نه نمی گوییم. شدید سوپ گرم و غلیظ و خامه دار هوس می کنیم و عصرهایمان به بلعیدن نان خامه ای می گذرد! فیلمهای تاریخی با مناظر رویایی روستایی تماشا می کنیم، قرن نوزده زده شده ایم! قدری هم دهه چهل (میلادی البته!) را ستایش می کنیم. داستانهای کودکان فراوان می پسندیم و قرار است در اولین فرصت مجموعه داستانهای هانس کریستین اندرسن را مرور کنیم. هی کارهای خانم بئاتریس پوتر را تورق می فرماییم، هی آه می کشیم! روی اینترنت تابلوهای مونه را تماشا می کنیم و خیالبافی... کمربندی تزیین شده با پر خریده ایم و دست و دلمان می رود به سمت حریر و کشمیر و ساتن...
اصلاً همه اش می گردیم دنبال نرمی ، لطافت، سادگی، نوازشگرانی برای احساساتمان... اثرات این موج گرماست یا ترس از سرمای نیامده نمی دانیم، فقط شرح باران که می شنویم و ترانه های افتخاری را، یادمان می رود که در کجای جهان ایستاده ایم! هی هوس کوهپایه راهی می کنیم و جوی آبی و سرو گیسو به باد داده ای و بوی خاک بارانخورده ای...

* محض ساکت کردن حس کنجکاویتان بروید خودتان پاییزانه های سالهای پیش را از آرشیو بخوانید! ما که مجبورتان نکرده ایم که!

۳.۷.۸۸

بشتابید!

جماعت آب دستتان هست بریزید دور، بگردید این فیلم «نه چندان عفیف»* (Easy Virtue ) را پیدا کنید ببینید که غفلت موجب پشیمانیست! یک کمدی از روابط انسانی و عاطفی آدمها با یک پایان جالب... تازه می شود کلی از لباسهای زیبا و رقص جالب آخر فیلم هم مستفیذ شد! از ما گفتن، شما خواه پند بگیرید خواه ملال!

* ...و البته که من نمی توانم ترجمه بهتری برای اسم فیلم پیدا کنم! پیشنهادات شما را پذیراییم!

۲۷.۶.۸۸

پاییزان

صبح روز اول هفته که آسمان یک دفعه ابری می شود و تو سردت، می شود که با آرامش عجیبی صبحانه ات را مزمزه کنی و به آسمان خاکستری خیره شوی و حس کنی پاییز شده. بعد هی بگردی دنبال لباس گرم که بپوشی و اصلاً بیخیال... دو ساعت مدرسه رفتنت را عقب بیاندازی، بروی تمام لباسهای پاییزی و زمستانی را از کیسه ها و کمد ها بیرون بکشی، پخششان کنی روی تخت... یکی دوتایشان را بپوشی، روی چندتایی دست بکشی، یک کت قدیمی را با شلواری تازه ست کنی، آن دامن سفید دو زمستان نپوشیده را بگذاری دم دست...
بعد دو سه لایه روی هم بپوشی، گوشواره های نقره ای آویزان، کاپشن چرم نازک، کفشهای پاشنه هفت سانتی، گل سینه پروانه ای... بعد ببینی که چقدر ذوق کرده ای، سبکی، شادی... حتی دیگر از مدرسه رفتن هم غمت نمی گیرد... با آرامش راهی شوی و از دیدن کوچه و خیابان و مردم لذت ببری... ته دلت تمام روز قند آب شود. دنیا زیبا شده باشد همه و همه به خاطر اینکه آسمان ابری شده دوباره، روزها خاکستری، سبزها براق و چشمگیر، هوا پر از بوی نم و گاهی اگر پیدا شود گوشه ای پر از برگهای زرد و خشک...

روز قدس: روز سبز

نه غزه، نه لبنان
جانم فدای ایران
دست ودلم می لرزه. نصف شبه، من هنوز پشت کامپیوتر دنبال خبر از ایران می گردم. پیغامهای با شور و حرارت مردم رو روی فیس بوک و توی وبلاگها... این همه امید این همه شجاعت... دلم اونجاست... می دونم خیلیهای دیگه هم بیدارند و دل نگران... چشم و گوش به دنبال خبر...
مردم خوب و قوی من پیروز باشید.

۲۵.۶.۸۸

نازپرورد

روزی روزگاری جماعت بیکاری به سرشان زد که میزان نازپروردی سگهای خانگی را اندازه گیری کنند. بعد یک مشت سگ را در کلینیکهای دامپزشکی تست کردند. به این صورت که به این جانورها خاویار و میگو و شاه میگو و قرقاول و باقی گوشتهای گران قیمت دادند تا ببینند چه تعدادی از سگها این خوردنیها را می شناسند و می خورند. البته نتیجه قابل پیشبینی بود: تعداد زیادی از سگهای نازپرورد غذاهای گرانقیمت را می شناختند و دوست داشتند.
حالا شده حکایت این گربه های ما، سلیقه خوبشان نشان نازپروردیشان است. خانمها پنیر بِری فرانسوی و گودای دودی دوست دارند ولی فتا (پنیر صبحانه) و چدار پروسس شده سوپرمارکت را نمی خورند. همین که در ظرف پنیرهای مورد علاقه شان باز می شود سر وکله شان بوکشان در آشپزخانه پیدا می شود!

۲۴.۶.۸۸

گرم نمی شوم.

می شود عصر روز تعطیل، تنها؛ بعد هی به ساعت زل زدن باور کنید که باید یک ماه دیگر هم انتظار بکشید. بعد یک دفعه ببینید آفتاب از سر دیوار رفته، بعد سردتان بشود بروید بگردید دنبال پلوور پشمی نازک شیری رنگتان، بپوشیدش، خودتان را مچاله کنید تویش تا حتی زانوهاتان هم جا شود داخلش. بعد هی به صفحه روبرویتان خیره شوید و کاری نکنید. بعد سرتان سنگین شود از حجم اشکهای نریخته، جمع کنید بساطتان را، بروید لباس بپوشید، هی بگردید دنبال لباسهای گرم ونرم، ژاکت شیری تازه بلند راه راه، بلوزی نرم که یقه اش کار شده، گردنبند بلند مسی و عقیق خریده شده از آن مغازه صنایع دستی جلوی پارک ملت، کیفی که مدلش قدیمیست... موها را رها می کنید هرطور خواستند پیچ و تاب بخورند و بمانند... راهتان را می کشید می روید دنبال یک خرید گرم و نرم، جیر، مخمل، چرم زمان دیده، پارچه فاستونی ضخیم با حاشیه ورنی... بعد یک لحظه که از جلوی آیینه فروشگاه رد می شوید ناگهان بایستید خیره شوید به خودتان و حس کنید چقدر دلتنگیهاتان عریان شده اند... چقدر دلتان تعلق می خواهد که اینطور سر تا پا خودتان را پیچیده اید میان خاطرات... رفته اید دنبال احساس، گذاشته اید تنهاییتان بیاید هوایی بخورد، خودی نشان دهد... که چقدر در میانه مانده اید حیران... بعد خودتان دلتان برای خودتان بسوزد، از اینهمه بی پردگی شرمنده شوید، راهتان را بکشید برگردید خانه، توی صندلی راحتی گود خودتان را پنهان کنید... پتویی روی خود بکشید و نهایتاً خودتان بسپارید به همان دلتنگیها...
۲۱ شهریور ۸۸

۲۳.۶.۸۸

۲۳

«... چشمای مهربون تو
منو به آتیش می کشه،
نوازش دستای تو
عادته، ترکم نمیشه،
فقط تو ‌آغوش خودم
دغدغه هاتو جا بذار
به پای عشق من بمون
هیچ کسو جای من نیار...»*
بیست و سه شهریورت مبارک ناز من!
*«عادت» از شادمهر عقیلی

تصور بفرمایید(۱۴)

تصور بفرمایید وقتی به شخصی حساس می شوید حرف زدن و حرکات معمولی طرف هم می رود روی اعصابتان حتی صدای تایپ کردنشان. حالا تصور بفرمایید دو تا از این افراد مورد حساسیت دو طرفتان نشسته باشند و با صدای بلند حرف بزنند و تایپ کنند! سرتان را به کدام دیوار نرم اطرافتان بکوبید خوب است؟!

۱۱.۶.۸۸

ذن

کلیسای دویست ساله‌‌‌ٔ داخل محوطه دانشگاه بین درختهای عظیم قدیمی نشسته، درختهای سردسیری. درهای کلیسا پر از کنده کاریند، دیوارهایش آجر تیره شده از گذشت زمان، پنجره هایش گوتیک، بلند، آهن سیاه با شیشه های پر نقش و نگار. داخلش عظیم است، ردیفهای نشستن زیاد، ستونها ضخیم و نقاشیهای مذهبی عظیم. محراب بزرگ طلااندودی دارد و حتی ماکتی از نوتردام پاریس که با طلا پوشیده یا ساخته شده. مراسمی که من و دوستان بوداییم تصادفی و نیمه راه واردش شدیم همهٔ نمایشی بودن مذهب کاتولیک را داشت، با این وجود زانو زدن کنار دیگران، شنیدن کر و گوش دادن و همراهی در دعاها، همان یک لحظه آرامش و سکونی بود که گمانم ما، همه، آدمیزادگان گاه به گاه (یا همیشه) به دنبالش هستیم.
این همان حسیست که ربطی به مسجد و امامزاده و کلیسا و معبد ندارد، می شود در امامزاده صالح تجربه اش کرد و در خالی مسجد شیخ لطف الله اصفهان و خیره شدن به طاقیهای مسجد ملااسماعیل یزد یا در یک امامزاده کوچک و ناشناخته توی یکی از کوه پایه های شیرکوه تکیه به دیوار و تسبیح چرخان... همان که می شود بعد از دو ساعت کوه و جنگل پیمایی در یک معبد بودایی کوچک با ستونهای طلایی و قرمز بالای کوههای تایپه مزمزه اش کرد یا در یک کلیسای قدیمی با قرمزها و طلاییهای تند و زمخت اسپانیایی به جان کشیدش...و یا در یک بازیلیکای ظریف و سپید شهری با نقاشیهای نرم و رنگهای ملایم و چوبهای روشن...یا در ده دقیقه سکون و مراقبهٔ پایان یک جلسه یوگا... رنگ و شکل و دین و مذهب ندارد، عشق یک لحظه ماندن و در خود رفتن و بعد خود را گم کردن در هیچ است، حس فنا شدن در عظیم هستی... تو نبودی، نیستی و باز نخواهی آمد برای همان یک لحظه... چه نعمتی بار بودن را به دوش نکشیدن حتی برای یک لحظه...
دوست دارم باز گم شوم میان زمزمه ها، مناجاتها، سکوت و موسیقی... عرفان یک هدونیست بیزار از قید و بند شاید همین لحظات سکون باشد و غنیمتیست هر کجا و هر وقت به دست افتد...

۱۰.۶.۸۸

تصور بفرمایید (۱۳)

تصور بفرمایید سرکارخانوم ساعت یکربع به ۹ صبح یکشنبه (شما بخوانید جمعه!!!) زنگ زده اند. وقتی گیج و خواب آلوده جواب می دهید می فرمایند:«اِاِاا! خواب بودی؟ خوب چرا تلفنو جواب میدی اگه خواب بودی؟!»
شما بودید چی جواب ایشونو می دادید؟!

۹.۶.۸۸

موسیقی

سه ساعت تمام بالاجبار به یک ایستگاه موسیقی country (این موسیقی واقعاً معادل فارسی ندارد!) گوش دادن خطرناک است. باعث افت سلیقه می شود، باعث می شود که یک روز تمام برای خودتان زمزمه کنید:
«... من شامپاین نمی نوشم
من خاویار نمی خورم...
اپرا نمی رم
رادیوی کوچکم برام بسه
یه سقف رو سرم دارم
و زنی رو که دوس دارم در کنارم
همه چی روبه راهه
چون یه سقف رو سرم دارمو
زنی رو که دوس دارم در کنارم...
آره همه چی رو به راهه
چون کفش به پا دارم
و غمی ندارم
آره همه چی رو به راهه
چون یه سقف رو سرم دارمو
زنی رو که دوس دارم در کنارم
همه چی روبه راهه...»

۱۶.۵.۸۸

شادمانی!

پشت سپر ماشینی نوشته بود:« Wag more, Bark less »
شدید عاشقش شدم!
دم تکان دادن هاپوها وقتی که شادند: Wagging/Tail wagging
پارس کردن: Barking

۱۴.۵.۸۸

آنجا در آخر دنیا

جایی در آخر دنیا،
هندسه بی معنا می شود
و تمام خطوط به هم می رسند،
آنوقت شاید
من هم به تو!

۱۲.۵.۸۸

تصور بفرمایید (۱۲)

تصور بفرمایید تمام این سالها جلوی خودتان را گرفته اید که مقایسه «اینجا» و «آنجا» نکنید و سر به حسرت تکان ندهید... بعد آنوقت یک روز وسط جاده بعد دیدن علامتها و چراغها و تابلوهای هشدار که کارگران مشغول کارند و بسته بودن یک خط از چند صد متر پیشتر، برسید به قسمتی از جاده در حال تعمیر. کامیونها و کارگرها را رد کنید (خیلی آرام و آهسته و با فاصله) و بعد در آخر قبل از باز شدن خط تعمیری ببینید دو شیر فشار قوی آب نسب کرده اند و تریلرهای حامل سنگ و خاک از بینشان رد می شوند تا چرخهایشان شسته شود و بعد وارد جاده شوند.
تصور بفرمایید این نکتهٔ کوچک یعنی وارد نکردن سنگ و کلوخ به جاده ناگهان برایتان بشود سمبل تمام تفاوتهای «اینجا» و «آنجا»... تصور بفرمایید بغض کنید چنانکه...
تصور بفرمایید دو روز تمام فقط بتوانید زمزمه کنید: «...دلم گرفته، ای دوست هوای گریه با من...»

۱۰.۵.۸۸

فرامرز مرد.

فرامرز مرد و من چند روزی در شوک بودم، نه به خاطر خودش؛ به خاطر اینکه مرگ به نسل ما هم رسید... یک جور حس موقتی بودن، مسافر بودن و اینکه انگار همه تلاشهامان برای هیچ، انتها نزدیک...

من یکی دو سالی می شناختمش برکت «کانون شعر شریف» و هیچوقت دوستش نداشتم... تظاهر کردنهایش، تواضع ظاهریش و تشنه توجه بودنش بدجوری توی ذوق می زد... بعدترها، این سوی دنیا، یکی دو باری به وبسایتش سر زدم، همان بود... امشب بازهم بعد خواندن غمنامه ها و استاد خطاب کردن عزادارانش بازهم سری به آخرین پستهایش زدم... همان خود مهم-بین و مقدس-نمای سابق بود... خدایش بیامرزد که حداقل خودش ماند تمام این چهارده سال و هی «باران اسیدی» و مقایسه «بین انقلاب و آزادی»َ ش را تکرار کرد...

و اندوه من در مرگش شاید از همین باشد که فرصت بهتر شدن پیدا نکرد...

خدا به خانواده اش صبر دهد.

۲۹.۴.۸۸

تهران من، تهران کثیف و عزیز من

می شود که توی گرمای روز اول هفته وقتی خیابانهای سبز تمیز و جاده زردرنگ و خاک گرفته و تابستان زده را طی می کنی حس نوستالژی ات عود کند و ذهنت خودش راهش را بکشد برود تهران. تهرانی که دوست داری ازش بیزار باشی و نمی شود. هی موذیانه و یواشکی راهش را توی دلت باز می کند حتی وقتی از شدت سرفه از آلودگی هوایش به حال خفگی افتاده ای و صدایت در نمی آید... وقتی از هرم گرمای آسفالت خیابانهایش نفسِ توی در هزار لایهٔ اجباری پیچیده‌‌ٔ گرمازده بالا نمی آید و با گلوی خشک نه می توانی راه بروی، نه ماشینی سوارت می کند... وقتی در ترافیک اتوبان همت به تله افتاده ای و دارد دیرت می شود آنهم وقتی که دو ساعت زودتر راه افتاده ای... وقتی که بر می گردی بعد چند سالی و حس می کنی در محله خودتان هم دیگر گم می شوی... وقتی به کوههای شمال خیره می شوی و به جای ململ ابر و حریر مه، پرده بدرنگ پلی استری دود و غبار منظره را پنهان می کند... وقتی خیابانهای دود گرفته و سطل زباله های سوخته و نیروی امنیتی را اسلحه به دست و مردم را خونین و در حال دویدن می بینی... وقتی...
با اینهمه باز دوستش داری. زهرش تلخ و شیرین در تنت دویده، معتادش شده ای. معتاد همان معدود لحظه های قشنگش، هرچند کوتاه و زودگذر... همان قدم زدنهای غروبهای پاییزش و خش خش برگها زیر پایت... دوستش داری به خاطر جلوه ناز جوانه های بیدهای مجنونش بعد یک باران بهاره و دوستش داری به خاطر تمام تجریش پیماییهای غروبهای تابستان، به خاطر همه مغازه ها و پاساژهایش، به خاطر همه پارکهای کوچک خیابانهایش، به خاطر همه کتابفروشیهای میدان انقلاب... دوستش داری به خاطر تماشای دریای نورهای کوچک وبزرگش وقتی که هواپیمایت در مهرآباد می نشست و دوستش داری به خاطر همان یک نظر و گاه به گاه دیدن دماوند سپیدپوش از میان ابر و آلودگی... دوستش داری به خاطر بوته های شقایق کنار اتوبانهایش... و دوستش داری به خاطر همه مردم بی آداب و گاه پررو و همیشه خوشگذرانش...
بله دوستش داری، مخصوصاً به خاطر مردمش... که زنده اند و پر شورند و به وقتش مهربانند و مقاومند و می دانند کی و کجا باید بایستند و فریاد بزنند...

۲۷.۴.۸۸

تصور بفرمایید (۱۱)

تصور بفرمایید با جناب همسر در مورد محصولی صحبت می کنید. بفرمایند قبل از مصرف باید نظرات باقی مصرف کنندگان ( consumer reviews ) را بخوانند. بعد شما عرض کنید که «حالا یا خوبه یا بد...حس ماجراجوییت کجا رفته؟»(Where is your sense of adventure? )
بفرماییند« حس ماجراجوییشون را برای دوچرخه سواری و شنا و قایقرانی و غیره استفاده میکنند»
بعد شما:«هاااااااااااااااااااااااااااه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!»
بعد تصور بفرمایید که در مکتب شما این ماجراجوییهای ایشان در حد سفر به جنگلهای آمازون یا بالا رفتن از اورست است!!!

۲۵.۴.۸۸

آدمیزاد، قاصدک، امید

اصولاً آدمیزاد* موجود غریبیه. میشه که گاهی، بعد اتفاقی، شنیدن خبر بدی، تجربه کردن یه ناامیدی بزرگی اول دچار شوک بشه... یه هفته، دو هفته همه حساش از کار می افتند. بعد دچار خشم میشه، از زمین و زمان بیزار، می خواد داد بزنه، بشکنه، تغییر بده... بعد دچار غم و غصه میشه. این موقعیه که دیگه دنیا تار و سیاه شده و زندگی بیمعنی و خلاصه همه چیز رفته زیر سوال... بعد نوبت ناامیدیست... این مرحله از همه غریبتر است درست مثل ترانه «قاصدک»...
با گفتن «...انتظار خبری نیست مرا..» و «...گرد بام و در من بی سبب می گردی...» و «...برو آنجا که تو را منتظرند ...» شروع می شود و بعد «...دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب...»
ولی... آره یک جایی اون آخرا می رسه به «... راستی آیا خبری هست هنوز...؟» و «... خردک شرری هست هنوز؟»... این مرحله خطرناکه چون با وجود اینکه:
«...قاصدک!
ابرهای همه عالم
شب و روز
در دلم می گریند .»
ولی بازم امیدواری... یه جایی ته دلت اون «خردک شرر» زنده شده، یه کوچولو گرمی و نور زیر همه اون خاکسترا...
این امید باعث میشه کارای عجیب غریب بکنی... باعث میشه هر روز صفحه اول «یاهو! » رو که باز می کنی بگردی دنبال یه خبر از «ایران» !

*بنده شخصاً دوست دارم «فرشته» خطاب شوم ولی شما نازنینان می توانید خودتان را «آدمیزاد» خطاب کنید!

۱۷.۴.۸۸

غرور ملی

فرقی نمی کند کجا را خانه خطاب کنی و مردمت چه رنگ و زبانی داشته باشند، گاهی، دیر به دیر شاید؛ سالی ماهی؛ حادثه ای شاید، پر از حس تعلقت می کند، حس عضوی از جمعی بزرگتر بودن... می خواهد دیدن پیرمرد و پیرزنهای سالها ساکن ینگه دنیا و جوانان متولد این سوی آب در انتخابات باشد یا جمع شدن دو سه هزار نفر مردم شهر کوچک محل سکونتت در مرکز شهر برای جشن گرفتن روز استقلال...
این روزها، این وقتها، این حس کوچک بودنت در این جمعها بسیار شیرین است.

پینوشت: این نوشته با چهار پنج روز تاخیر منتشر شده است!

۱۶.۴.۸۸

این بخت نامراد

خبرها کمتر شده، سکوت و صبر و انتظار... تکرار همان روزهای چهار سال پیش، ده سال پیش... و ما که دوباره برمی گردیم به همین غربیترین گوشه دنیا نشستن و باز هم نخواندن و سر به زیر شن فرو بردن و شبها باز کابوس جنگ و آوارگی دیدن... بعد هم دلداری دادن به خودمان و دیگران که ما نشسته ایم و ماستمان را می بندیم* و به کسی کاری نداریم. می گذرد کم و بیش، خوب و بد...
«... و ما دوره می کنیم شب را و روز را...»

* حکایت ماست بندی ما اینکه چند ماه قبل یک دستگاه ماست بندی (ماست سازی؟!) خریده ایم و با تلاش و تحقیقات شبانه روزی، در عرصه تولید ماست کاملا خودکفا شده و مشت محکمی بر دهان استکبار جهانی کوبیده ایم!

۲.۴.۸۸

خانه ام آتش گرفته است، آتشی جانسوز آتشی جانسوز...
...هر طرف می سوزد این آتش...
...آی فریاد، آی فریاد،
آی فریاد....

۲۹.۳.۸۸

یاد

زمزمه می کنم: «...بگذرد این روزگار تلختر از زهر...»
تکرار می کنم: «پایان شب سیه سپید است...»
و این جمله مورد علاقه من و یک دوست بسیار قدیمی: «... تا ریشه در آب است امید ثمری هست..»

۲۵.۳.۸۸

فریاد

دلم کتاب شعرهای خسرو گلسرخی را می خواهد، همان که وقت آمدن جایش گذاشتم به حساب اینکه زبانش قدیمی و بیربط شده. دلم همه آن فریادهای از ته دل، همه آن شور را می خواهد... زبان اعتراضم را گم کرده ام... دلم پشت بامهای تهران را می خواهد تا فریاد بزنم... تا بگویم شرمتان باد! یک دنیا صدا، یک طوفان اعتراض در گلویم، بر سینه ام نشسته... نفس کشیدن سخت شده... کاش تهران بودم...

۲۲.۳.۸۸

انتظار

سخته نه؟ سخته بشینی منتظر که نتیجه آرا بالاخره اعلام بشه؟ سخته درست وسط همه حرفا و بحثا با اینکه همه می دونن امید بستن بیهوده است باز هم بگی حالا شاید که نکردند، که اینقدر بیشرمانه تقلب نکردند... شاید... درست مثل نشستن به انتظار اینکه مریض عزیزت جان به در می برد یا نه، آنهم وقتی همه دکترها جوابت کرده اند... سخته نه؟ دردش دیوانه ات می کنه همونطور که چهار سال پیش... وقتی یک روز تمام از شدت اضطراب حتی نتونی سرجات بشینی... وقتی داری از نگرانی دیوونه می شی... سخته...
ما تا کی باید دل ببندیم؟ تا کی باید تماشا کنیم که امیدهامون بر باد می شن؟ تا کی باید وقتی حرف از دولتمان می شود سر از شرم به زیر بندازیم؟ تا کی...؟
«...بر کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده خود را؟...»

۲۱.۳.۸۸

جاده (۲)

جاده خانم مسیر خانه به مدرسه مدتیست پیراهن کرم پوشیده اند با راههای سبز پررنگ و دسته گلهای سفید بزرگ. دامنشان هم گل ریزه های زرد دارد با ساقه های بلند سبز تیره. شما بفرمایید ما چه رنگی بپوشیم که کنار جناب ایشان بی رنگ و حال به نظر نرسیم؟!
در ضمن : "من به موسوی رای می دهم."

۲۰.۳.۸۸

سبز باشیم

چهار سال است که به هیچ سایت خبری وصل نمی شوم. چهار سالست که در مورد ایران هیچ چیز نمی خوانم. اگر در مجلسی کسی بحثی را شروع کند یا حرف را عوض می کنم یا با کس دیگری حرف دیگری را شروع می کنم. سه سالست که کتاب تازه به فارسی نخوانده ام. فارسی خواندن و نوشتنم محدود به وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی شده. ایمیل که می زنم نصفش انگلیسی می شود. حرف که می زنم از هر پنج کلمه دو تا انگلیسیست. نه سالست که ساکن مرزپرگهر نیستم و فقط سه بار به ایران سفر کرده ام. با اینهمه جمعه رای می دهم:
"من به موسوی رای می دهم."

۲۷.۲.۸۸

باغ ایرانی

روزی روزگاری پدربزرگ پدری کتابی قدیمی از مجموعه مقالات سیاحان و محققین فرانسوی در مورد ایران را به بنده مرحمت فرمودند که حالا لابد در جعبه ای خاک می خورد. این سفر اخیر و دیدن «بوستان ناجی» یزد مرا شدید مشغول نقش باغ و بوستان در معماری ایرانی کرد و یکی از مقالات آن کتاب را به یادم آورد، جایی که نویسنده باغهای ایرانی را به قالیهای ایرانی تشبیه می کند و اینکه طراحی بوستانهای ایرانی به نوعیست که تماشاگر را گردش داده و مجذوب کرده و ناغافل به مرکز باغ و عمارت اصلی می رساند ولی باغهای فرانسوی دیدارکننده را در حاشیه گردش داده و بنای اصلی را از نظر دور می کنند. حالا یا این سیاح از دوره ای دیگر حرف می زده یا چهار عمارتی که من دیده ام از اصول باغسازی ایرانی خیلی پیروی نمی کرده اند. در نظر بیاورید «باغ ارم» شیراز را و «چهل ستون» اصفهان و «باغ دولت آباد» یزد و این کشف آخری «بوستان ناجی» را، همه استخری در مقابل عمارت دارند که به محض ورود نگاه را می کشاند به سمت ساختمان و تالار آن.
حالا اگر منظور نویسنده خانه های عادی شهری بوده باشد، حداقل در ولایت آباو اجدادی ما؛ ترکیب ساختمان و حیاط خانه های قدیمی (بگیرید شصت هفتاد سال به بالا) بسیار شبیه نقش قالی است: ساختمانها معمولا حیاط و باغچه ها را احاطه کرده و اتاقها در چهار طرف واقع اند درست مثل حاشیه قالی، بعد مسیر عبور است و بعد باغچه هایی که چهار گوشه ها را گرفته اند درست مثل نقشهای گوشه ای قالیها و در مرکز حیاط همیشه حوضی هست پر از ماهی قرمز درست مثل ترنج مرکزی قالی.
الغرض این عادت ناپسند ما که پس از هر سفر تا مدتها تصاویر سفر را نشخوار می کنیم دست به دست معلومات مختصر حرفه ای مان از طراحی و معماری داده و قدرت حافظه مان در یادآوری خوانده های قدیمی مزید بر علت شده، پاک گیج شده ایم که منظور آن نویسنده چه بوده در آخر... یا ما باید برویم همه باغهای قدیمی ایران و کوشکهایش را یک دور بازرسی کنیم دوباره یا جناب نویسنده بیشتر شاعری می کرده اند تا سفرنامه نویسی!

۲۴.۲.۸۸

شوک

جماعت، این تغییر موقعیت از دختر نازپرورد خانواده به همسری دلسوز و کمرباریک بسیار دشوار و اصولاً شوک شدیدیست به دستگاه عصبی. کسی نکی خواهد تحقیقی مقاله ای چیزی در موردش انجام دهد؟!

۲۳.۲.۸۸

رسیدن

بیست و چهار ساعت که به آوارگی بگذرد و مچاله شدنت روی صندلی و سرت که پر شود از صدای غرش موتور هواپیما، هی قدم بزنی بی حوصله بین مردم و مغازه ها و فضایی مصنوعی، چهار وعده غذای بدمزه و بی کیفیت را فقط از ترس ضعف کردن و از هوش رفتن اگر ببلعی، آنوقت تازه می رسی به زمین و بالاخره به مقصد... بعد هی سرت می رود روی شانه نازنین همسر و دستت روی بازویش مبادا باز یک لحظه دور شود، رسماً می شوی آویزانش... بعد یک نصفه روز طول می کشد که یادت بیاید کجا هستی و دوباره با خانه ات آشنا شوی. بعد هی ذهنت پرحرفی با مادرجان را بخواهد یا سر به سر خواهرک گذاشتن را... بعد هی نگاه کنی که چرا اینقدر زندگی آرام است، چرا ماشینها هی برای هم بوق نمی زنند، چرا مردم با لبخند جوابت را می دهند... بعد هی دماغت هوس عطر یاس کند و دلت هوس پالوده... بعد هی تو گم شوی میان اینجا و آنجا، دیروز و امروز...

۱۵.۲.۸۸

تصور بفرمایید(10 )

تصور بفرمایید که بعد از سالها به دیدار قوم و خویشان عزبز نایل آمده اید (یعنی آمده اند به دیدنتان!). بعد تصور بفرمایید که گروهی از خویشان نازنین ابراز لطف کرده بفرماییند که چرا جناب شما اینقدر پیر و زار و نزار شده اید. بعد تصور بفرمایید که مادر عزیز در اقدامی بیسابقه مشت محکمی بردهان این یاوه گویان کوبیده و بفرمایند که دختر عزیزشان نه فقط چین و چروکی بر چهره ندارند که حتی قامتشان همچنان مثل گذشته قلمی و باریک است!* بعد تصور بفرمایید تمام نورچشمان فامیل (حتی آنها که پنج تا ده سالی کوچکترند) در این سالها یال و کوپالی به هم زده باشند و چین و شکنی بر چهره...

بعد تصور بفرمایید که شما طی چهل و هشت ساعت گذشته اش فقط شش ساعت خوابیده بوده باشید!

بعد باز تصور بفرمایید که مادر عزیز درست از روز بعد در جهت جبران این نقیصه برآمده شما را پرواری بسته باشند!*

بعد هم لطفا تصور بفرمایید که این پست خودش رفته در مقوله صغری خانومی!

۳.۲.۸۸

برای تو

"آخ یکی بود یکی نبود، یه عاشقی بود که یه وقت بهت می گفت دوست داره، آخ که دوست داره هنوز...
شب که میشه به عشق تو غزل غزل صدا می شن، ترانه خون قصه شبای عاشقا می شن..."*

* از ترانه ای با صدای ابی

۲.۲.۸۸

یزد

ده روزیست که اینجا هستم بین گلهای انار و زیر آسمان کبود و آفتاب داغ. ده روزیست کنار یاسهای امین الدوله ام ، توی بازارهای پرپیچ و خم، مبهوت برق طلا و آبی آسمان و سرخی قالی، به دنبال درهای رنگ و رو رفته با چفت و کلونهای بزرگ و قدیمی... ده روزیست زندگی ساده شده، رنگها شفاف، خوردنیها خوشمزه...

۱۸.۱.۸۸

زنده بودن

(۱)
دو طرف مسیر روی تپه پر باشد از گلهای زرد و بلند. خودت را گم کنی بین گلها و نگاهت فقط زرد باشد و سبز و باز زرد.
(۲)
بالاترین تپه منطقه و همه شهر گسترده مقابل دیدگان. همه اطرافت تپه های سبز و روبرویت شهر کوچک مابین تپه ها و درختان نخل و اقیانوس سپید و آبی آرام. تک و توک قایقهای بادبانی که دوردست خط افق را بخراشند.
(۳)
خورشید که پایین برود در افق دریا و هی کمتر و کوچکتر شود تا ناپدید و بعد انفجار نور، رنگهای طلایی و سرخ و نارنجی.
(۴)
باران یک دفعه و ناگهان و قطره ها که موج بزنند در هوا مثل یک پردهٔ توری خیس. بوی باران، بوی خاک، بوی نا... بوی خوب خاک بارانخورده... بوی عشق.

کم می شود زندگی را اینطور لمس کرد، کم می شود اینقدر سپاسگزار زنده بودن بود. کم می شود اینطور شور داشت و سبک بود. کم می شود اینطور عاشقانه نفس کشید، هر نفس شکرانهٔ بودنت.

۱۶.۱.۸۸

در و درگاه

دلم هوس عتیقه کرده، قدمت، تاریخ... پرده های دمشقی ضخیم پرنقش، زیرسماوری با حاشیه گلدار ابریشمی سفید... دلم هوس آن استکانهای چای ظریفی را کرده که یک قلپ بیشتر تویشان چای جا نمی شود، همانها که توی نعلبکیهای گل سرخی می نشینند و بعد توی یک سینی فسقلی که فقط جای نعلبکی دارد و قاشقی کوچک و دو سه حبه قند... دلم هوای سوزنی ترمه قدیمی کرده، آنقدر توی صندوق مانده که رد تا بجانش مانده باشد و همه حاشیه ها و یراقهای نقره اش سیاه شده باشند... دلم قندان شیشه ای سبز عتیقه می خواهد، پایه بلند... از آن تنگ و گیلاسهای قرمز یاقوتی چک هم... کاسه نایینی و قوری نقش انگوری هم... دلم یک رومیزی پته کهنه می خواهد که رنگ قرمزش نیم رفته باشد و آبیهایش روشن شده باشند و نرم... دلم یک صندوق بزرگ چوبی با آستر و رویه چرمی و چفت و بند آهن سیاه می خواهد...
دلم یک دنیا جنس آشنای عتیقه می خواهد که نرم نرمک رویشان دست بکشم، توی دست بچرخانمشان، بازی نور را رویشان تماشا کنم. دلم تاریخ می خواهد، ریشه، مکان، تعلق...
دلم باز گم شده، می خواهد ببیند که « من در کجای جهان ایستاده ام»*، میخواهد پیدا شود، دنبال خانه می گردد...


*«...ثقل زمین کجاست، من در کجای جهان ایستاده ام...» از خسرو گلسرخی.

۱۴.۱.۸۸

موسیقی مدرن

این علاقه به رپ فارسی مثل یک ویروس است با تماس مداوم اشاعه پیدا می کند! جناب بنده که یکی دو سال پیش اولین آهنگ «زدبازی» را زننده و توهین آمیز و «ساسی مانکن» را مبتذل و بی سوادانه خواندند، پس از اتلاف دو سه شب گوش دادن به همان خزعبلات، این روزها وقتی پشت کامپیوتر می نشینند بی فوت وقت می گردند دنبال آهنگهای این گروهها!
شما بفرمایید «اوج ابتذال»، فرمایشتان هم کاملاً متین و موقر!
در این برهوت دچار قحط فرهنگ شده ایم یک کنسرت درست و حسابی هم روی صحنه نمی رود. موسیقیدانان وطن نشین هم محکم نشسته اند در وطن! این هم عذر نه چندان موجه!

۱۲.۱.۸۸

تصور بفرمایید (۹)

تصور بفرمایید که شدید ذوق کرده اید که فیس بوک در ایران هم باب شده و شما جمعی از دوستان سالها گم شده را یافته اید. بعد تصور بفرمایید که یک بنده خدایی که آخرین بار ماه اول ترم اول سال اول دانشگاه جفنگی پرانده و شما بعد از آن حتی یک سلام و علیک هم با هم نکرده اید و مرده و زنده تان هم برای هم مهم نبوده، برایتان تقاضای دوستی بفرستد. حالا شما هم خبطی کرده باشید و اوج محبوبیت اورکات هشت نه سال پیش جناب ایشان را به صرف همدوره بودن اضافه کرده بوده باشید(!)، سوال اینکه آیا باید همان اشتباه را تکرار کنید؟!
بگذاریدش به حساب بزرگ شدن و عاقل شدن و این حرفها(!!!)، تصور بفرمایید با چنان لذتی دکمه «نادیده گرفتن» را بزنید که انگار دنیا را دودستی تقدیمتان کرده اند!

پینوشت ۱: تصور بفرمایید اگر این نوشته دسته بندی داشت می رفت در مقوله «صغری خانمی!» و کوچکی دنیای نگارنده را ببخشایید!
پینوشت ۲: حالا چه اصراری دارند بعضیها که حتماً اضافه شوند به لیست دوستان بعضیها که وقت همدانشگاهی و همکلاسی بودن هم دوست هم نبوده اند؟!

۱۱.۱.۸۸

جاده

این راه خانه به مدرسه جاده بسیار دلبر و خوشپوشی دارد که هی روز به روز و هفته به هفته سر و ظاهرش را عوض می کند. از اواسط فوریه جاده خانم لباس سبز یکدست می پوشند، دو هفته بعد یک عالمه گلهای خوشه ای بنفش به خودشان می آویزند، یکی دو هفته بعدترک گلهای ریز زرد کمرنگ هم به آنها علاوه می کنند، کمی بعدترش گلهای درشتتر زرد پررنگ. حوالی حالا هم شروع کرده اند به زدن گل سینه های شقایقی نارنجی.
آدم شدید احساس بد لباسی و کم ذوقی و بی سلیقگی می کند وقتی یک دست لباس آبی یا سرمه ای یا خاکستری می پوشد، در مقایسه با اینهمه رنگارنگی و خودآرایی جاده خانم!

۲۹.۱۲.۸۷

دی سی سیگنال*

شبها ترانه گوش می کنم، بنیامین، شادمهر، هایده، ستار... همه آن ترانه های قدیمی و آشنا، حالا شما بگویید جک و جواد! خواندن و نوشتنم کم شده... انگار جریان افکار فقط ورودی است. خروجی ندارد!

* مجموعه لغاتم متاثر از یک مهندس برق است!

۲۷.۱۲.۸۷

آه گربه

درخت کاج جلوی خانه را که پاتق کبوترها و قمریهای تنبل محل بود چند روز است که بریده اند. گربه جان دیگر نمی تواند برای کبوترها خط و نشان بکشد وقتی روی لبه پله ها می نشیند. سه چهار روز است که گربه بیچاره به پنجره و جای خالی شاخه ها خیره می شود. گمانم توی دلش یواشکی آه می کشد!

۲۵.۱۲.۸۷

تصور بفرمایید (۸)

تصور بفرمایید ساعت ۱۱ شب در خیابان خلوت دارید به خانه برمی گردید، درست وقتی وارد فرعی نزدیک خانه می شوید از زیر بوته های کنار خیابان یکی از این خرگوشهای فانتزی کوچک با گوشهای آویزان و پشم بلند (صورت و گوشهای قهوی ای، بدن تپلی شیری، بسیار شبیه یک خوکچه هندی) در بیاید و شروع کند آرام آرام دم پیاده رو راه رفتن. بعد تصور بفرمایید که حیوان دوستی شما غلیان کند ناگهان، دلتان برای خرگوش خانگی گمشده بسوزد، نازنین همسر هم موافقت کند که خرگوشک گم شده و به احتمال قوی کایوت* ها یک لقمه چپش می کنند. دور بزنید، یک بیست متری برانید آرام و چشمتان به بوته ها باشد و پیاده رو تا خرگوشک را پیدا کنید. پیاده شوید و خرگوشک را صدا کنید و آرام آرام دنبالش بروید و تا بیایید بقاپیدش از چنگتان دربرود و از بین انگشتانتان بلغزد و برود زیر بوته های پر خار... بعد نازنین همسر از درون ماشین بگویند که چرا فراریش دادی و شما بایستید حیران.
بعد تصور بفرمایید در این گیر و دار یک ماشین پلیس پشت سرتان بایستد که چه شده و مشکل از چیست. بعد شما بگویید که سعی کرده اید یک خرگوش خانگی گمشده را بگیرید و جانور فرار کرده. جناب پلیس بفرمایند از کجا می دونی که خانگی بوده؟!** شما بفرمایید« آخه سفید بود!» جناب پلیس مجاب شوند و بیایند به کمک شما و جناب همسر و حتی نور چراغشان را هم تنظیم کنند روی بوته ها... ولی خرگوشک پیدا نشود که نشود و شما با دعای اینکه انشاالله جانور جان به در ببرد سوار شوید و راهی خانه.
تصور بفرمایید بعد چند دقیقه فکر کردن به این نتیجه برسید که پلیس ایستاد چون فکر کرد شما و جناب همسر دعوایتان شده و آقای عزیز شما را از اتومبیل بیرون کرده اند!
بعد تصور بفرمایید که نازنین همسر بگویند خون خرگوشک گردن شماست و اگر ایشان رفته بودند به دنبالش الان جانور امن و امان توی یک جعبه بود یا دست پلیس. بعد تصور بفرمایید که شما وجدانتان خیلی خیلی به درد بیاید چون ترسیده بودید که خرگوشک گازتان بگیرد که محکم نگرفتیدش و حیوان در رفت...
بعد فکر کنید که لابد حیوان مال یک بچه ای بوده و چقدر آن بچه غصه خواهد خورد که خرگوشک گم شده و چقدر گریه می کند که خرگوشک غذای کایوتیها شده... خلاصه که وقتی به خانه می رسید دلتان چنان گرفته باشد که گربه تنبلتان را بغل کنید و فکر کنید اگر خدای نکرده گم شود شما چقدر غصه می خورید... بعد یک چند دقیقه با گربه جان بیشتر بازی کنید و نازش کنید محض گرامیداشت خاطره خرگوشک...
تصور بفرمایید هی هر روز یادتان بیاید و دلتان بسوزد برای خرگوشکی که سه تا آدم بزرگ را سر کار گذاشت ولی احتمالاً شب را صبح نکرد!

* کایوت یا کایوتی گرگ آمریکای جنوبیست، قد و قامتش به شغال نزدیکتر است تا گرگ. همان جانوریست که سعی می کرد آن مرغک رودرانر را بگیرد توی کارتون و همیشه از بلندی پرت می شد پایین و رودرانر می گفت: « بیب بیب»!!!
** در این منطقه خرگوش فراوان است معمولاً غروبها کنار خیابان و روی چمنها به چرا مشغولند. رنگشان خاکستری یا قهوه ایست و غذای کایوتها یا روباهها یا پرندگان شکاریند، یک تعدادی هم زیر ماشینها فدا می شوند.

۲۰.۱۲.۸۷

رنگ، طرح، حس

رابطه من با شال رسماً از پاییز سال پیش شروع شد. قبل از آن شال گردنهایم یا زمستانه بودند و بافتنی، شیری و مشکی و قهوه ای که به پالتوها بیایند یا پوششی بودند برای شانه وقت پوشیدن لباس رسمی مهمانی، یکی دو شال نازک و بلند طلایی و زرشکی با حاشیه کار شده و زرق و برقی... شال را دوست نداشتم شاید به خاطر دوری کردن از تمام یادگارهای روی و سر پوشیدن.
یک روز اما تصمیم گرفتم به زندگیم رنگ اضافه کنم و راحتترین راه شالهای نخی و نازک نارنجی و قرمز محلی بود. بعد کارم کشید به مقایسه جنس پارچه ها، لطافت ابریشم عاشقم کرد، طرحهای هندی و کشمیری وسوسه ام و شالهای رنگین کتانی درشت باف شادم. چه هنری است جای دادن آنهمه نقش و رنگ روی یک تکه باریک و ظریف پارچه، چه پیغامها دارد آن پرچم کوچک به گردن و شانه پیچیده ، چه رمزها...
شال توری نخی فیروزه ای راحت است و دوستانه، تارهای زرد و صورتی اش بازیگوشند، مخصوص ولو شدن در کافی شاپ محل و کتاب و مجله ورق زدن است یا قدم زدن لب ساحل ظهر یک روز تعطیل. شال توری سرمه ای و مشکی با تارهای طلایی و گل بهی و خاکستری مخصوص روح دادن به تی-شرت مشکی و شلوار جین است و گشت و گذارهای شبانه را رنگ و جلا دادن. شال سرخابی ابریشمی برای رنگ دادن به یک پیراهن سیاه و سپید است در یک مهمانی دوستانه تابستانی، آن بنفش شق و رق با طرحهای کشمیری سیاه متنش برای روی بلوز مردانه بنفش است که رسمیش کند مثل یک کراوات، آن یکی راه راه خاکستری و کرم براق برای ظاهر آراسته دادن است وقتی که وقت یا حوصله آراستن خودم را ندارم. آن روبان ابریشمین با زمینه قرمز و آبی و گلهای طلاییش هم انگار صفحه تذهیب شده یک کتاب خطی نفیس و قدیمیست یا کاشیهای پرطرح و لاجوردی اطراف یک محراب، پوشیدنش یاد خانه است و حس تعلق... آن زیبای زنگاری و زرشکی با پولکهای طلا هم منتظر گرمای هواست تا با یک پیراهن سفید و کت جین رنگ پریده جور شود و دلبری کند.
جایی هم یک مربع ساتن ابریشمین سپید با حاشیه بلند آبی و گلهای آبرنگی نارنجی و زرد و آبی در انتظار است که بهارم را پر از رنگ و لبخند کند، لطافت و سادگی و سبک بودن.

۱۸.۱۲.۸۷

«ساقیا، آمدن عید...»

لیست می نویسم و تقویم را علامت می زنم.
گندم سبز کنم یا عدس یا هر دو؟ مهمانی شب عید؟ شیرینی پختن، نان پنجره ای یا نان برنجی...
سوالهایی که هی زیر و رو می شوند، انتخابهای کوچک و بی معنی این روزهایم.
هفت سین امسال را روی ترمه بچینم یا سفره گلدوزی مادر یا رومیزی قلمکار یا آن شال هندی آبی و طلایی؟ لاله بخرم یا سنبل یا یک دسته نرگس شهلا؟ کاسه چینی یا کریستال یا بلور یا ظرف طلایی رنگ؟ شمعهای آبی یا طلایی یا سرخ؟
همه اینها، همه این تدارکها برای سفره ای که نیم ساعت پهن می شود و بعد هم گوشه ای دور از دسترس گربه ها یکی دو هفته خاک می خورد.
افسردگی بهاره من امسال زود شروع شده!

۱۵.۱۲.۸۷

خاری در چشم و گوش

یک سری بدیها علاوه بر اینکه می روند روی اعصاب، رسماً توهین به ذوق و سلیقه آدمیزاد محسوب می شوند. مثلاً این رادیو ۶۷۰ای ام: برنامه ها بی مزمون، تبلیغات جلف و همه گویندگان چنان فارسی بدی صحبت می کنند که از فارسی شنیدن پشیمان می شوی. گوشهایت آزرده می شود بعد از پنج دقیقه.
یکی دیگر خواندن ترجمه فارسی جماعت مترجم است، می خواهد خبر باشد روی اینترنت بخوانی، ترجمه کتاب یا مقاله، ادبی، علمی یا یکی دو پاراگراف در مورد لباس و مد، مترجمین گرامی چنان متن را مثله و دستور زبان را شکنجه کرده اند که از خواندن پشیمان می شوی... یکی لطف کند یادشان بدهد که ترجمه تسلط بر دستور و ادبیات هردو زبان را می طلبد، دیمی نمی شود ، ما را هم از این عذاب مکرر برهاند!

۱۳.۱۲.۸۷

رسیده، نارسیده

همه رزهای باغچه جوانه زده اند، بوته سنبل یک هفته است که گل کرده، دیگر کم کم دارد پژمرده می شود. درختها پر شکوفه اند، ارغوانها پر گل... هوا گرم، تپه ها سبز، آسمان صاف، لباسهای زمستانی توی گنجه.
«بهاردلکش رسید و دل به جا نباشد...»
من هنوز جایی به دنبال عید می گردم، انگار روزی باید اعلام شود سبزه بگذارید و آب زنید راه و بوقی و کرنایی... این اسفندهای ساده و گیج کننده را هنوز یاد نگرفته ام دوست بدارم.

۱۱.۱۲.۸۷

واسه اشی مشی

بعضیا دلشون خیلی بزرگه اینقده که هیچوقت واسه هیچ جا، واسه هیچ کس دلشون تنگ نمی شه، هیجان زده نمی شن، جیغ نمی کشن، یه جورایی انگاری احساس ندارن اصلن. بعضیا اما دلاشون کوچولوهه، دلتنگ می شن، احساساتی می شن، غصه می خورن، گریه می کنن، بعدش زود شاد میشن... اینجور آدما رو بیشتر دوس دارم آدمایی که دلاشون گنجشکیه... اصلا از اولش من گنجشکا رو زیاد دوس داشتم... قصه های «لی لی حوضک» و «گنجشکک اشی مشی» رو دوس داشتم. یه جورایی همیشه عاشقت بودم اشی مشی! واسه همینه که گاهی می شینم واست قصه می گم... نه که قصه ات رو بگم، درددلمو بهت می گم، اشی مشی!
یه وقتایی دلم از دل تو هم کوچیکتر میشه اشی مشی. یه وقتایی هی می گردم دنبالت که برات زار بزنم. یه وقتایی دنیام خالی خالی میشه، من تنهای تنها... انگاری گم شدم توی کویر، هیچ چی نیست جز سنگ و ماسه و خار... بعد دلم می خواد فقط داد بزنم داد بزنم داد بزنم... بعد نیگام میفته به اینهمه آدم دور و ورم، همه نشسته، همه ساکت؛ بعد به زور جلو دهنم رو می گیرم نکنه یه نیمه هق هق از گلو بزنه بیرون... آدم بزرگ که داد نمی زنه... آدم بزرگ که گریه اش نمی گیره همینجوری بی دلیل... باید بگردم دنبال یه چاه، یه نیمه شبی، یه جای خلوتی، یه آسمون صافی، یه عالمه ستاره، بعد هی توی چاه داد بزنم؛ شاید تو شنیدی شاید هم نه!
یه وقتایی دلم از تنهایی می گیره، از توی جمع تنها بودن، از اینهمه آدم غریبه، از اینهمه آشنای غریبه دلم می گیره... یه وقتایی دلم از تو هم میگیره... دیگه حوصلت رو ندارم اشی مشی.
حوصله دنبال چاه گشتنو ندارم، اشی مشی.

۹.۱۲.۸۷

تصور بفرمایید (۷)

تصور بفرمایید بعد از یازده سال و اندی زندگی مشترک, از نازنین همسر بپرسید: «راستی تو می دونی رنگ مورد علاقه من چیه؟» ایشون بفرمایند:« نه نمی دونم!» بعد که دهن باز مانده و فک تا زمین پایین آمده شما را می بینند اضافه کنند:«خوب آخه تو همه چی می پوشی!»

۷.۱۲.۸۷

عنقا

چشمان تو دریاست،
جام لبالبی برای نگاهم
که هرچه می نوشم
سیراب نمی شوم.

۵.۱۲.۸۷

چرخ زدن

یه روزی روزگاری، یه چیزی حدود ۱۵-۱۰ سال پیش، اگه قصد نوشتن داشتم یکی دو روزی (حالا نه بگو یه هفته دست بالا!) کلمه ها تو سرم می چرخیدن، بالا پایین می شدن بعد تر و تمیز می نشستن سر جاشون؛ می شدن انشأ، شعر، قصه... چند سالیه اما -شما بخوونید دو سه سال- که کلمه ها، حرفا هی چرخ می زنن، هی بالا پایین می شن و هی طول می کشن و نوشته نمی شن... گاهی این چرخ زدنا میشه یه ماه، شش ماه، گاهی یه سال... سرعت کلمه ها کم شده یا شعاع ذهن ما زیاد، نمی دونیم... اثرات افزایش سن است یا کثرت عقل اونم نمی دونیم!

۲.۱۲.۸۷

تصور بفرمایید(۶)

تصور بفرمایید یک هفته پشت سر هم بارون باریده، هوا یه چیزی حدود ۱۳-۱۲ درجه سانتیگراده، باد می آد و آسمون پر ابرای خاکستری پررنگه. تصور بفرمایید جناب شما خودش رو تو یه بارونیی بلند پیچونده، همه دکمه ها بسته، یه کلاه پشمی تا روی گوشها پایین کشیده، دو تا جوراب شلواری رو هم پوشیده، یه یقه اسکی زیر پیراهن پشمی و یه ژاکت روش ( و بارونی روی همه!)، سر پایین، در حال دویدن سمت ساختمان و گرما... بعد تصور بفرمایید از سمت مقابل یه شازده خانمی دل ای دلی کنان خرامان خرامان ظاهر می شوند، شلوارک جین تا سر زانو، دمپایی لا انگشتی، یه تاپ بندی تنشون و یه ژاکت ِپرِپری نازک روی شانه انداخته اند...
بعد تصور بفرمایید شما چه حالی پیدا می کنید! جیغ بکشید خوبه؟!

۱.۱۲.۸۷

معنای زندگی

حقیقت اینکه سوالهای مهم زندگی دیگر از بحث «بودن یا نبودن» گذشته اند و «از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود...» هم جوابش را یک جوری در ذهنم گرفته و حالا پرسشهایی که ذهن بنده را مشغول می دارند از این دسته اند:
- چرا هم اتاقیهایم اهل سلام و علیک نیستند؟
- چرا بعضی روزها همان هم اتاقیها بسیار خوش مشرب و پرحرف می شوند (معمولا روزهایی که من خیلی مشغولم)؟
- گربه ها وقتی از پنجره به بیرون خیره می شوند به چه فکر می کنند؟
- کی می شود رسماً لباسهای زمستانه را به بهاره تبدیل کرد؟
- چرا شب که از نیمه می گذرد تازه ذهن من فعال می شود؟
- نویسنده های محبوبم چرا اینقدر تنبلند و دیر به دیر می نویسند؟
- چرا نمی توانم نان بپزم؟
و از همه مهمتر:
- چرا همیشه تعداد کتلتها فرد از آب در می آید، حالا مایه اش هرچقدر هم کم یا زیاد؟

زندگی ساده می شود وقتی دنبال دردسر نمی گردی!

۲۹.۱۱.۸۷

خصوصی

قصه هایی هست که هی تو می نشینی به نوشتنشان و هی دست و دلت می لرزد و هی این صفحه باز و بسته می شود و هی تو دلت نمی آید. قصه هایی هست که از جنس کلمه نیستند، حرفهایی از نوع نسیم و لبخند و شاید ترانه و آه و باران... اینها را که نمی شود به بند کشید، وزن کرد، ردیف کرد پشت سرهم، تابشان داد، رنگ و جلایشان زد که... می شود؟
حرفهایی هست برای دلت، فقط بین تو و ذهنت، که باید آرام و به زمزمه گفته شوند طوریکه حتی گوشهایت نشنوند. اینها را، این جمله ها، این داستانها، این نتهای شاد و غمگین برای نوشتن و خواندن نیستند. حتی سعی هم نکن!

۲۲.۱۱.۸۷

باران

یک هفته که ببارد و تو هی گربه وار از ترس خیس شدن خانه نشین شوی، دیگر آسمان خاکستری و تپه مه آلود و نخلهای گیسو به باد داده و «بارون بارونه، زمینا تر میشه...» افاقه نمی کند. دلت می گیرد از اینهمه سردی و خیسی و خاکستری... هوای آفتابی و داغی تابستان و سرخ و طلایی هوس می کنی. آنوقت دیگر از پوشیدن یقه اسکی و مخمل کبریتی و جوراب پشمالو خسته می شوی، هوای آستین کوتاه و دامن کتانی و صندل و ناخن لاک زده به سرت می زند... آنوقت دلت می خواهد زودتر بهار شود. آنوقت از اینکه بنشینی و هی کلمه ببافی در رثای گرما هم خسته می شوی...

چقدر مانده تا آفتاب نمی دانم...

۲۰.۱۱.۸۷

میراث ما

علیا مخدره چشم پزشک گرامی یک هفته ترسمان دادند که دچار «آب سیاه زودرس» می شویم. کل هفته را تعطیل کردیم نشستیم به ماتم و گریه و دلمان برای خودمان کباب شد خیلی آرام و بی سر و صدا. گاه و بیگاه هم لطف و عنایتی حواله جمیع اجداد می نمودیم که اینهم ارث و میراث شد برایمان گذاشتند! بی انصافها یکیشان هم نزول اجلال نکرد دلداریمان دهد؛ جد بزرگوار گرامی هم در غیبت کبریٰ. خلاصه که بعد یک هفته خون دل خوردن و دم نزدن دکتر عزیز پنج-شش تکه میخ و سیخ در کاسه چشممان فرو کرده و تست فرمودند و عکس گرفتند و گفتند که دیدمان الحمدلله سالم است و نظیر ندارد و در آینده دور و نزدیک دنیا مقابل چشممان سیاه نمی شود!
حالا که نفسمان سر جا آمده و شب و روز دنیا مه آلود نمی شود مقابل دیدگان، مانده ایم که این جد بزرگوارمان کجا بوده در آن بحبوحه... شاید هم دانسته اند حکایت حکایت بادمجان بم است، از اول خیال ناز نیازرده اند و خلاص!

۱۰.۱۱.۸۷

خلوتی با خود

گاهی هوس می کنی یک کت گرم بپیچی دورت، شروع کنی به قدم زدن زیر آفتاب بی رمق عصر زمستان. آنوقت شاید دو سه خطی هم ترانه خواندی، گناه که نکردی؛ هان؟ شاید هم یکی دو قطره اشک ریختی برای آن راسوی زیرماشین رفته کنار بزرگراه... شاید هم خواستی چند کلمه با آن حواصیل سفید ایستاده کنار خیابان گفتگو کنی... شاید هم چهارپای درونت از دیدن آنهمه تپه سبز به وجد آمد... هان، گناه که نکردی؟ اصلا شاید دلت خواست هر چیزی باشی غیر از خودت...
گناه که نکردی؟ هان؟!

۸.۱۱.۸۷

نیمهٔ پنهان

گاهی می خواهی حواست را به مهمانی ببری، زنانگیت را جشن بگیری، زیبا شوی... آنوقت است که دل و دینت می رود برای تور و ساتن و حریر یا لطافت مخمل و پشم ریز بافت و کشمیر... یک بلوز حریر لایه لایهٔ چین دار، یک تاپ ساتن ابریشمین اناری رنگ، یک ژاکت موهری نارنجی، یک کلاه مخمل... آنوقت همه جدیتت، عملگراییت، رسمی فکر کردنت گم می شود بین لایه های پارچه های لطیف و ناز و رنگارنگ. انگار روحت جرات می کند یک لحظه آن خود پنهانش باشد و چه شاد است این بخش گمشده! گاهی به این بخش روحم شدید حسادت می کنم!

۴.۱۱.۸۷

دلتنگی

دلم تنگ شده! دلم برای یک بید مجنون تنگ شده!

۱.۱۱.۸۷

عاشقی

یه وقتایی حس می کنی عاشق یکی دو کلمه شدی، عاشق یه خط ترانه... نه که تازه عاشق بشی، اون عشق گمشده دور رو دوباره پیدا کردی... بعد هی می شه که راه بری و همان دو سه کلمه رو تکرار کنی: «یاد از آن روزی که بودی... یاد از آن روزی که بودی... زهره یار من...زهره یار من...» و بعد بزنی به یک دستگاه دیگه و «و شد خزان...» بخوونی و باز تکرار... یا که اصلا از بین همه شعرای حافظ سوزنت گیر کنه روی « درد ما را نیست درمان...» و هی زمزمه اش کنی. گاهی مچ خودتو بگیری که هی داری دم می گیری و سر تکون می دی که «ای مه من، ای بت چین...» و بعد همونجا توقف... همینه اصلا... کاریش نمیشه کرد وقتی بعد مدتها موسیقی نشنیدن می ری سراغ همه این ترانه های نازنین... اصن حس می کنی دوباره پونزده ساله شدی، عاشق شدی، عاشق یه مشت ترانه... عاشق همون دو سه مضراب... «تو ای پری کجایی... که رخ نمی نمایی...». باز هی بشین کتاب ترانه ورق بزن، اینطور دل نمی برد که، هان؟!

۲۳.۱۰.۸۷

«گل پامچال بیرون بیا فصل بهاره...»

گلها برای من بیشتر خاطره اند تا زیبایی... گل مریم اسم و خاطره یک دوست خوب است و خاطرات اولین سال زندگی مشترک و آن خانه کوچک آریاشهر. گل یخ خاطره تمام روزهای زمستانی از مدرسه به خانه آمدن است و میدان سفیدپوش محل. گل نرگس مخصوص مادر عزیز است و تولدش و روز مادر... رز صورتی ویژه آقای پدر است و صبح زود از شیفت شب به خانه آمدنش. به ژاپنی خاطره محوطه روبروی دانشکده است و کافی شاپ و چای داغ بین کلاسها و پرحرفیهای دوستانه. گل انار و یاس سپید و گل محمدی همه محبتهای پدربزرگ و مادربزرگ مادری اند و یک خانه قدیمی بادگیر دار و در و پنجره های آبی روشن و آفتاب کویر... گل لاله عباسی و داوودی و یک ردیف شمشاد بلند یادآور مادربزرگ پدری اند و آبنبات قیچی و پالوده و آجیل و یک حوض پر از ماهی قرمز... بنفشه مخصوص بهار است و آنهمه جعبه های رنگارنگ برای فروش گوشه خیابانها ولی بیشتر از آن نشانه بهار ۷۴ است و یک بنفش پررنگ و مخملین لابلای انگشتان... پامچال اسفند ماه است و خانه تکانیهای عید و سبزه و ماهی گلی... ردیف ردیف رنگهای شاد و جوانه های روشن بید و زیر لب «گل پامچال» زمزمه کردن... پامچال زنده شدن باغچه خانه است، شادی عید، خنده بهار...
بین من و شما، اگر یک غروب نیمه زمستان یک باغچه پر از پامچالهای رنگین ببینید؛ فرو نمی ریزید؟