۳۰.۵.۹۵

ناخودآگاه


سرکارخانم،  نویسنده نازنین، جناب بنده،  وقتی یک بیت شعر یا ترانه هی در ذهنت می چرخد و تکرار می شود توجه کن. شاید ناخودآگاهت می خواهد چیزی بگوید.

۲۴.۵.۹۵

تصور بفرمایید (۶۳)


تصور بفرمایید صبح منگول بانو با کلی میو کردن و پای تخت نشستن و لیس زدن پای جناب بنده،  از خواب بیدارم فرموده اند. همینکه می ایستم با دم برافراشته و میومیوکنان به سمت راهرو می روند و خیلی ناز و مؤدب می نشینند و دو دستشان را می گذارند دو طرف جیرجیرکی* که دیشب کشته اند.
 جناب بنده چند ثانیه ناز و نوازششان کرده از شجاعت و مهارتشان در شکار تعریف می کنم. ایشان بلند شده سر به پایم می مالند و دوباره میومیوکنان و با دم برافراشته راهی آشپزخانه شده و در مقابل کابینتی که «پاداش»** هایشان در آن است نشسته، نگاهی به در کابینت می کنند، نگاهی به بنده و می فرمایند که «میوووووووووووو».
جناب بنده فرمانبری نموده و چند تکه «پاداش» می گذارم روبرویشان.
یعنی در عمرمان  هیچوقت  به این خوبی خرفهم نشده بودیم!



*جیرجیرکها اینجا یک نوع آفت محسوب می شوند و اگر وارد خانه شوند علاوه بر سوراخ کردن زیر قرنیزها با تمام شب آواز خواندنشان مزاحم خواب ما هم هستند.
**«پاداش» یا جایزه یا treats  تکه های غذای خشک مخصوصی است که به شدت بوی ماهی می دهد. 

۸.۴.۹۵

رفته روی اعصاب


یک روز است شیر آب آشپزخانه چکه می کند. کاملاً فهمیدم چرا از صدای چکه آب به عنوان شکنجه استفاده می شود!!!

۳۱.۳.۹۵

سادگی


یک دلیل دیگر که چرا حضرت لئوناردو داوینچی نابغهٔ محبوب اینجانب است:
ایشان فرموده اند که «سادگی منتهای کمال است.»*

*Leonardo da Vinci: "Simplicity is the Ultimate Sophistication"

۲۷.۳.۹۵

یادت باشد


سرکارخانم،  نویسنده نازنین، جناب بنده،  وقتی شادمانیت را به تأیید و خوشایند دیگران  منوط می کنی؛ همیشه یا چشم انتظاری یا ناامید.

۲۳.۳.۹۵

"سحر امید منی"

"...
تو گل زیبای منی،
 می من، مینای منی.
 به خدا ای ماه درخشان،
 روشنی شبهای منی!
.....
....."

 ترانهٔ بخت بیدار، آواز استاد بنان، شعر: اسماعیل نواب صفا

۱۷.۳.۹۵

مرز


خط میان درخودفرورفتگی برای خلاقیت و  درخودفرورفتگی پیش از افسردگی بسیار باریک است. حواست نباشد گم می شوی!

۱۲.۳.۹۵

نه؟ جداً؟!!

"حسرت نبرم به خواب آن مرداب
كارام ميان دشت شب خفته است
دريايم و نيست باكم از طوفان
دريا همه عمر خوابش آشفته است"

هاهاها! یادش به خیر، چه ساده بودیم ما!

۶.۳.۹۵

«تاروت»


کارتهایت می گویند:عشق!
قلب من اما...

۱.۳.۹۵

آفرین آفرین


موفقیتهای آشکار زندگیت را معمولاً همه می دانند و لطف کنند تبریک می گویند. آنچه کسی نمی داند و برایش آفرینت نمی کند پیروزیهای ناگفته ایست که از تو توان و انرژی چند برابر برده است. آنچه نمی دانند این است که چقدر خوددرگیری داشته ای و چه شبها نخوابیده ای تا شخصی را که دلت را شکسته ببخشی. نمی دانند چه شجاعتی به خرج داده ای و چه فشار عصبیی تحمل کرده ای که پس از یک تصادف دوباره پشت فرمان نشسته ای. نمی دانند... نمی دانند گاهی بیدار شدن و روز را در چشم نگاه کردن چه انرژیی می طلبد... نمی دانند دلتنگی هرروزه را زیستن...
نمی دانند...
برای هر تلاشی که می کنی و هر مانعی را که می گذرانی و هر پیروزی کوچکی که دیگران نمی دانند و نمی فهمند...آفرین نازنین، آفرین!

۲۸.۲.۹۵

تصور بفرمایید(۶۲)


تصور بفرمایید کتری را سر گاز گذاشته اید و تا آب جوش بیاید هی خودتان را گوشه کنار آشپزخانه سرگرم می کنید. ظرفهای توی کابینت و خوراکیهای توی یخچال را مرتب می کنید. حوله های توی کشو را دوباره تا می زنید. آخرش دوام نمی آورید یک تکه شکلات می بلعید و ناگهان متوجه می شوید ده دقیقه گذشته و اگر بالای اورست هم بودید کتریتان باید تا بحال به جوش  می آمد. برمی گردید  به گاز نگاه می کنید؍ می بینید یادتان رفته زیر کتری را روشن کنید!

۲۳.۲.۹۵

می خندم


".....
خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
 کارم از گریه گذشته است بدان می خندم."

۲۰.۲.۹۵

تصور بفرمایید(۶۱)


تصور بفرمایید دو ماه و نیم است دو کتاب از کتابخانه قرض کرده اید. در این مدت سه بار مهلت تحویلشان را تمدید کرده اید. هر دو سه شب در میان بازشان می کنید٬ دو سه صفحه می خوانید از هر یکی... آخر به این نتیجه می رسید حال اینجور کتابها را ندارید... می بندیدشان تا دو سه شب دیگر.
بعد یک روز می نشینید با خودتان حساب کتاب می کنید که در این دو ماه و نیم بیش از سی کتاب دیگر خوانده اید که موضوع بیست و هفتایشان با این دو کتاب مشترک بوده!
رودرواسی را کنار می گذارید و یک ساعت بعد هر دو کتاب را به کتابخانه تحویل می دهید!     

۱۶.۲.۹۵

مثل سیگار


سایه هایت گر می گیرند،
و با نفسی خاکستر می شوی...
و فرو می ریزی
                    از لابلای
                                  انگشتهای من.

۲۳.۱۱.۹۴

تصور بفرمایید (۶۰)


تصور بفرمایید بسیار خوشنود و خرسند شده اید که مدتیست شنگول بانو برای نشستن بر دامنتان و چرت زدن بر روی پایتان دیگر آزارتان نمی دهند و ذله تان نمی کنند و کلاً شما را راحت می گذارند...
...تا اینکه کشف می فرمایید که ایشان یاد گرفته اند بر روی قفسهٔ لباسهاتان یا میان لباسهایی که روی تخت رها می کنید چرت بزنند!

۱۹.۱۱.۹۴

دوگانگی


دوستان دو گروهند:
-آنها که با دیدنت به یاد غم و غصه هایشان می افتند و ترا تنها برای همدردی کردن و دلداری دادنهایت می خواهند.
-آنها که شادمانیشان را با تو قسمت می کنند. در پایان دیدار هم تو خوشحالی از با هم وقت گذراندن و هم آنها.
صادقانه، کدام گروه را ترجیح می دهید؟

۱۷.۱۱.۹۴

بیا

"
...دارم هوای عاشقی...
 ای یار زود آ...
 بیا!"


آهنگ ماهیها، آلبوم اتاق گوشواره، گروه "دنگ شو"

۱۴.۱۱.۹۴

«به کجا چنین شتابان...»


می شود آرام آرام، در گذار عمر؛ خودت را فراموش کنی... ذره ذره، خرد و ریز وجودت را از خاطر ببری، آرزوهایت، استعدادهایت، هدفهایت، خوبیهایت را... خواسته یا ناخواسته شاخ و برگ وجودت را بزنی... آنوقت ناگهان یک روز به خودت نگاه کنی ببینی از تو یک اسکلت خشک عریان مانده، غمگینتر از خشکترین درختان زمستانی.
کی باد بهاری زنده ات می کند؟

۱۱.۱۱.۹۴

تصور بفرمایید (۵۹)


تصور بفرمایید پس از مدتها تصمیم می گیرید از بعدازظهر آفتابی یک روز زمستانی کمال استفاده را ببرید. صندلیتان را لق لق کنان تمام سطح حیاط به دنبال می کشید تا آن نقطهٔ مرموز که معادلهٔ بیشترین آفتاب و کمترین باد را کامل می کند پیدا کنید. در این فاصله سه-چهار بار به داخل خانه برمی گردید برای چک کردن تلفن، برداشتن کرم ضدآفتاب و پیدا کردن عینک آفتابیتان.... در نهایت در صندلی مستقر می شوید، پاها بالا، سر عقب، گردن چرخاندن چند  بار تا آفتاب توی چشمتان نباشد...هنوز پلک چشمانتان گرم نشده، صدای اره برقی از حیاط همسایه بغلی بلند می شود.
اه!!!!!!!    

۸.۱۱.۹۴

شادی زندگی


 درسهایی را در زندگی دیر یاد گرفته ام... نه، شاید هنوز مشقشان می کنم.

یک: پر بودن جهان از غم، نباید باعث شود من شادی را فراموش کنم.
دو: بدانم چه چیزهایی شادم می کند و هرگز از تعقیبشان دست برندارم.
سه: تا خودم شاد نباشم نمی توانم دیگران را شاد کنم. 

۶.۱۱.۹۴

انتها


...آخرین جرعهٔ این جام تهی را تو بنوش...


از فریدون مشیری

۱۸.۱۰.۹۴

تصور بفرمایید (۵۸)


تصور بفرمایید یک عکس پست کرده باشید از سفری به یک گوشهٔ پرت دنیا. یکی بیاید و نظر بگذارد که :«  آنوقت دقیقاً اینجا کجاست؟» بعد شما بمانید که چه جوابی به این بینندهٔ عزیز و کنجکاو بدهید. بعضی ها انگار نمی فهمند یک عکس ساحل شرقی رود سن گرفته شود یا ساحل غربی اش، غروب در  تصویر از تپه ای در دومنیکا است یا  درپورتوریکو، رستوران مورد نظر در قرطبهٔ سفلا باشد یا قرطبهٔ علیا، به حال ایشان و فک و فامیلشان هیچ فرقی ندارد تا زمانی که سه قاره آنطرفتر  به  خوشی و سلامتی در منزل در حال صرف چلو و قرمه سبزیشان هستند. این سوالات جزئی را بگذارند برای وقتی که مصمم به سفر به آن منطقه هستند.