۲۵.۴.۹۴

این روزهای ما


این روزها دلمان از آسمان یک دست آبیِ همیشه آفتابی گرفته. این روزها حالمان مثل خیابانها و باغچه های خاک آلود غمگین و خسته است. چشممان از دیدن رنگهای کمرنگ و چرکمرد و غبار گرفتهٔ کویری پرشده. دلمان، فکرمان، نگاهمان رنگهای شاد و پرانرژی می خواهد. سبز تازهٔ شاداب یا زمردی درخشان، قرمز، اناری، نارنجی، صورتی... مُردیم از دیدن زرد و سبزخاک گرفته... دلمان آلویی و لاجوردی و زنگاری می خواهد. این آسمان بلند و گسترده و بی افق خفه مان می کند از یکنواختی.
و نه، دو ساعت گشتن در گالریهای نقاشی جواب نمی دهد. کافی نیست. درد ما از این مُسکنهای ضعیف خانگی گذشته، علاجش روزها موزه گردیست. جایی که طبقه طبقه تابلو باشد از اساتیدی جاودان. تماشای کارهای تجاری نقاشان گالریها مرکز شهر مثل خوردن یک ساندویچ سوسیس سرپایی کنار خیابان است وقتی دل هوس یک استیک آبدار نیمه خام کرده است.
این روزها دلمان هوای شهری بزرگ کرده با موزه هایی پر و پیمان که سه-چهار روزی فقط از موزه به موزه برود، سر فرصت آرام آرام قدم بزند، مقابل هر تابلویی چند دقیقه بماند، جلو و عقب کند، از هر زاویه ای تماشا... دلمان هوای سکوت مقدس محضر اساتید هنر کرده است... دلمان هوای تاریخ کرده است... جواهری از یک مقبرهٔ مصری، یک قرآن زرنگار قرن هشتم هجری، دیواری از یک ویلای پمپی، مجسمه ای دو هزار سالهٔ یک زیبای چینی...می خواهیم از اینجا از این شهر گستردهٔ بی ریشهٔ یک صد ساله، این وارث غرب وحشی بگریزیم... برویم قدری در فرهنگ و تمدن غوطه ور شویم.

۲۱.۴.۹۴

«... با تو حالا...»


وقتی یک بعد از ظهر گرم دستت بی میل به سمت کتابی می رود که سیزده سال است بازش نکرده ای... وقتی کاغذی را که تمام این سالها سرش از لای کتاب بیرون زده و بارها جابه جایی و سفر میان سه خانه و دو ایالت گوشه هایش را خم و فرسوده کرده؛ عاقبت از میان کتاب بیرون می کشی که به دور بیاندازی... شوک... بهت... خیره می مانی به خط خودت، به سبک چلیپا؛ به سطر شعری که سیزده سال پیش هدیهٔ شاعرش شد برای سالگردی... و حالا تو نسخهٔ اولش را با مرکب سبز در دست می چرخانی... «چرا این نه، چرا با مرکب قرمز دوباره نوشتم؟»
 و بعد لکهٔ کوچکی را بر حاشیهٔ نیمه تذهیب شده می بینی...
«آه، دستم لغزیده بود...»
 و باز به شعر خیره می مانی که هنوز هم بعد این سالها چه دوستش داری و شاعرش را... و آنوقت ناگهان به خاطرت می رسد که از سروده شدن این شعر بیست سال گذشته است... بیست سال که تو دیگر تنها نبوده ای...
و هنوز...

۱۸.۴.۹۴

شب قدر


به قضا و قدر و قسمت باور ندارم. تقدیر را نمی توانم بپذیرم. نمی توانم قبول کنم سرنوشت انسان را دستی بر سنگ می نویسد. من به انتخاب باور دارم، به تلاش، به مسئولیت پذیری. به این باور دارم که تمام انتخابهایم، ترسهایم، تردیدها، تآملها، ریسک کردنها یا محتاطانه عمل کردنها راهم را مشخص می کنند. به هدف رسیدن یا نرسیدنم را استقامت و تلاشم و کیفیتِ کارم تعیین می کند نه چرخش تاسی یا خدایی مهربان یا پروردگار ظالمی. باور دارم همانگونه که مردمانی که از فکر کردن و تصمیمگیری می ترسند به مذهب روی می آورند تا بر اساس قوانین معلوم و ساده ای بی دردسرِ فکر و جستجو زندگی کنند و مشکلاتشان را به پیامبر و پاپ و مرجع تقلید می سپارند؛ انسانهایی که از مسئولیت پذیری و دیدن نتیجهٔ اعمالشان می ترسند به قضا و قدر و شانس و بخت و قسمت معتقد می شوند تا بتوانند کم کاری و کوتاهی و نابیناییشان را به گردن قدرت دیگری بیندازند. چقدر کوچکی و جبونی و بزدلی می خواهد از خود سلب مسئولیت کردن... نه، من به علت و معلول باور دارم و ایستادن و دیدن نتیجهٔ اعمالم چه خوب و چه بد. تنها چیزی که می توانم به قسمت حواله کنم مرگ است که برایش چاره ای نیست هنوز و زمانش معمولاً نامعلوم.
«اگر به حرکت دستی کلاف به انتهایش برسد
پس این تکاپوی خلاقِ بی انتها از بهر چیست؟»*


*مفیستوفلس (ابلیس) ، نمایشنامهٔ فاوست اثر گوته.