۲۶.۱.۸۵

حكايت عادت و اعتياد و مرگ

به وبلاگستان كه سر بزني چه يك روز نبوده باشي چه يك هفته فرقي نمي كند همان اراجيف و به هم پريدنهاي هميشگي, بحثهاي بي معني و هدف... براي مني كه خواندنيهاي اين روزهايم "مجموعه كامل ماجراهاي شرلوك هلمز" است و "جهنم" دانته با تفسير, وبگردي جذابيتش را از دست داده.
برگشتن به ادبيات كلاسيك پس از سالها مثل به دام پريان افتادن بود... بارها از پيش قفسه ادبيات كلاسيك گذشتم و آواز پر وسوسه دوستان قديمم را ناديده گرفتم تا بالاخره يك ماه پيش مقاومتم شكست و دستم هفت-هشت تاييشان را قاپيد... آرامش كتابخانه و لذت قدم زدن بين قفسه ها اعتيادم شده كه اگر هفته اي دو سه بار نروم كارم به بداخلاقي و بيحوصلگي و سردردهاي عصبي مي كشد... كتابخانه يا اين كتابفروشي نازنين نزديك خانه با كافي شاپش كه مي تواني در كمال آرامش بنشيني و آخرين كتابهاي روز را همانجا بخواني و گاهي هم چاي بابونه اي چاشني ماده مخدرت كني...تصور نبودنش سخت است...
روايت شده كه هر خوراكي كم خوردنش حكم دوا دارد و به اندازه اش غذاست و بيش از اندازه سم... مي خواهد شكلات خوردني ساده باشد كه زبانم لال هفته اي دو سه بسته (Bar )اش مي شود دو سه تكه در روز و اگر به هواي وادادن اعتياد همه شكلاتهاي خانه را در يك نشست بخوري و بعد هم يكي دو هفته هيچ نخري هفته سوم كه به هواي خريد شير به سوپرماركت مي روي چنان عطش شكلات دامنگيرت مي شود كه يكسر مي روي سراغ تيره ترين نوع و هنوز از مغازه درنيامده بسته اش را باز مي كني و دو سه تكه مي بلعي و آه رضايت...
بعضي اعتيادها را مي شود وا داد و درمان كرد... مثل اعتياد به وبگردي و اينترنت بازي, بعض ديگر را اما درمان نبايد... مرگ بهتر است... كتاب و شكلات به تشخيص من دسته دومند!
اين روزها نوشتن سخت بود, يا روحيه نبود يا فونت فارسي!!!

۱۴.۱.۸۵

عيد آمد و گذشت. سفره هفت سين امسال با عجله چيده شد و لحظه سال تحويل غيرمنتظره رسيد. هفت سينم چهارده روز روي تاقچه بالاي شومينه از ترس گربه ها به خود لرزيد, گلها خشكيدند, سبزه هم به آب روان سپرده نشد. هفت سين جمع شد و رفت تا دوازده ماه ديگر برگردد. ششمين هفت سين غربتمان كمرنگتر از قبل بود و عيدمان رنگ باخته تر از هميشه, سردتر و ساكت تر.
ليست تصميمات و تحولاتي براي امسال ننوشتم. سال پيشم را نقد نكردم. يك هفته ذهن و خاطراتم را نكاويدم. شب عيد را هم حتي شب زنده داري نكردم. نكردم, نمي كنم, نخواهم كرد... خسته ام, نااميدم و زندگي دور باطليست كه تكرارش مي كنم...
با اينهمه هنوز شعله شمع سفيد كوچكي روي ميزم مي رقصد و زمزمه شجريان در عمق ذهنم تكرار مي شود:
به كجاها برد اين اميد ما را...
به كجاها برد ما را
نشد اين عاشق سرگشته صبور
نشد اين مرغك پربسته رها
به كجا مي روم يارا
به كجا مي برد ما را...