۵.۱۲.۹۲

سه قانون


از میان سه اصل* باوری من، قانون سه گانه، «هر چه به دنیا می فرستی، سه برابرش به تو بر می گردد.»؛ اصلی است که من بیشتر در خاطر نگه می دارم. وقتی مدتی می شود که کارها به خوبی پیش نمی رود و مشکل و دردسر درب خانه را می کوبد می دانم وقت آنست که بنشینم و کارها و افکار اخیرم را قدری بازرسی کنم.

* دو قانون دیگر:
«تا زمانی که به دیگران آسیبی نمی زنی، هر چه می خواهی بکن.» و « قانون طلایی: با دیگران چنان رفتار کن که می خواهی با تو رفتار کنند .»

۲۳.۱۱.۹۲

دیروز

دستانت میلرزد. نگاهت انگار ترک خورده، به هیچ چیز خیره نمی ماند. گم شده ای، میان امروز و دیروز و فردا. داد به دلت مانده، گوش شنوا نیست. چشم به هم می زنی لحظه های کمیاب خوب رفته اند و تصاویر می مانند تنها: آسمان بلند هزار رنگ غروب که از سفید و آبی روشن می رود به زرد و نارنجی و قرمز و ارغوانی و کبود. جعبه رنگ یک نقاش که به وقت عصبانیت پرتاب شده به دیوار آسمان و رنگها  همینطور شره کنان پخش. سایهٔ کوههای دور، تیره و ناپیدا کمی پایینتر
 دستانت میلرزد. شاید به یاد قلمی که طرحش کنی روی یک بوم گمشده. نه قلم هست و نه بوم و نه حتی فرصتی برای گرفتن یک عکس سرسری. 

۲۱.۱۱.۹۲

گاهی...


گاهی می خواهم یقه ات را بگیرم، محکم تکان تکانت بدهم که ولش کن، که بی خیال، که بس است! گاهی می خواهم مشت پشت مشت به سینه ات بکوبم که تمامش کن، که خسته شدی، که خسته شدم! گاهی می خواهم دستت را بگیرم، به زور بکِشانمت از اینجا دورت کنم. کشات کشان ببرم رهایت کنم در یک ساحل دور پر از ماسه های سپید، با یک افق بی نهایت از آبهای فیروزه ای گسترده روبرویت. بگذارم همانجا بمانی روزها، هفته ها، شاید یکی دو ماه، شاید بیشتر شاید کمتر، شاید... شاید که برگردی! شاید خودت شوی!

۱۸.۱۱.۹۲

تصور بفرمایید (۴۷)


تصور بفرمایید خانم فروشنده به محض ورود جناب بنده به مغازه سلام داده می فرمایند که« شلوارت خوشگل است و خوب هم ستش کردی.» جناب بنده (کمی خوشمان آمده، گل از گلمان شکفته):« خیلی ممنون!» خانم فروشنده ادامه میدهند« ما هم در همین مغازه شبیه این شلوار را داشتیم، شش ماه پیش البته. خیلی خوش فرم بود و جنسش هم عالی بود. مال تو هم چندان بد نیست ها!» تصور بفرمایید جناب بنده را با دهان باز مانده!