۴.۱۲.۸۶

تشویقم کنید.

تشویقم کنید، بابا! به خدا این بچه مرد از بسکه کسی براش کامنت (نظرات) نگذاشت. دلم شکست، خرد شد (اصلا حالا که اینجوریه خووورد شد!). آخه شما که قدم رنجه می کنید، سالی ماهی یه بار نزول اجلال می فرمایید و این کلبه حقیرانه را به نور حضورتان مزین (بعدش هم ایمیل می زنید که چرا دیر به دیر می نویسی!)، لطف کنید اسم نازنینتان را بگذارید و یه کلمه تشویق (حتی اگه یه «آمدم، نبودی!» باشه!!!). الان یک ماهه که این «نظریات» کار می کند اگه متوجه نشدید! قول می دم به تعداد «نظریات» پست تازه بذارم! قول قول!
آخه حق بدین، آدم واسه وبلاگ بی خواننده که مطلب نمی نویسه که!

۲۲.۱۱.۸۶

بهار

تقویم و تاریخ را کنار بگذار. بهار بی دعوت و آهسته آمده. تپه ها سراسر سبزند، آسمان آبی روشن و پر از ابرهای پنبه ای سفید. کنار جاده، گلهای زرد و نارنجی تک و توک سربرآورده اند. آن رشته کوه سپیدپوش هم در دورترین افق مشرق، برج و باروی شهر پریان است پیچیده در وهم و ابر.
منم و سبکی و نشاط و یک حس شیرین و لطیف. تعلق و یگانگی... من و دنیا، من و باد، من و این غروب گلگون و کبود
و روحی که بر فراز تپه های سبز دور چرخ می زند.