۸.۷.۸۳

پشت شيشه ماشيني برچسبي بود كه رويش با خطي كج و كوله نوشته بود:
I'm a nice person. come closer!
كنارش نقاشي آدمكي بود با موهاي آشفته، دوتا شاخ، دندانهاي تيز و چشمهاي تابه تا كه توي يك دستش اره بود، توي دست ديگرش يك تبر دو لبه!

۲۹.۶.۸۳

شب آخر هفته توي ماشين توي جاده اي كه بين تپه هاي تاريك پيچ مي خورد و هيچ وقت به آن ماه هلالي و نازك و نقره اي رنگ نمي رسد همه بار هفته روي ذهن آدم سنگيني مي كند...فشار تحويل دادن سه چهار تا پروژه و شب زنده داريهاي وابسته، غم روز به روز دورتر شدنت از يك دوست خيلي خيلي قديمي، آن چيزهايي كه روح عزيزت را مي خراشد و تو تمام سعيت را مي كني كه كم اهميت جلوه شان بدهي شايد زياد سخت نگيرد و فراموش كند...آواي فلوت فكرها و دردها را همراهي مي كند، مي شويد، پشت سر مي گذارد همانطور كه پيش مي روي، ولي سنگيني كه روي قلبت نشسته كمتر نمي شود...چيزي مهمتر بزرگتر بر روحت نشسته كه سعي مي كني ناخودآگاه ناديده اش بگيري چيزي كه مثل سرب روي سينه ات نشسته و نمي رود...كه عذابت مي دهد، كه منطقت قبولش نمي كند، كه دلت فرياد مي كشد ديوانگيست...كه از هر كه بپرسي مي گويد ظلم است...ظلم است كه كسي دربند باشد به خاطر ابراز عقيده اش، روي آوردن به تهديد و ترور و سركوب وقتي بي لياقتي دستگاهي مسجل شده وقاحت است و دستگيري پدري به جرم آنكه فرزند پيشتر زندان رفته و شكنجه شده اش هنوز هم مي نويسد بدتر از بربريت و وحشيگريست...
چه دردي، چه دردي...
شايد اگر باز برگردم به نخواندن و نشنيدن و دنبال نكردن اخبار زندگي راحتتر بگذرد، سر به زير برف كردن مثل كبك؛ مثل بسياري ديگر بيخبرانه دست كوتاه از چاره به دندان گزيدن...
نه...
"...سحر با خود پيام صبح مي آرد...
اگر صد لشكر از ديو و ددان اژدهاك بدكنش -با حيله و ترفند
به قصد ما كمين سازند
من و تو، ما اگر گردند
بنيادش بر اندازند
هراسي در دل ما نيست
ستمهايي كه بر ما رفت
از اين افزون نخواهد شد
دگر كي به شود كشور
اگر اكنون نخواهد شد...
.....
دليران را از اين ديوان كجا پرواست
نگهدار دليران وطن مزداست...
نگهدار دليران وطن مزداي بي همتاست..."

مي خواستم در اين پست از فيلم "Hero" بنويسم آزارهايي كه قهرمانان هموطنمان مي كشند الويت داشت.
براي از فيلم نوشتن هميشه وقت هست...

۲۴.۶.۸۳

سالي گذشت...
سالي كه عطر خوب ياس،
سالي كه طعم خوب عسل داشت.
سالي گذشت...
سالي كه مثل باد،
سالي كه مثل آب،
عشق از موانع دشوار
ما را عبور داد.
سالي گذشت
سالي كه شور عشق
پرواي نام وننگ
از ما گرفت،
به باد و به آب داد.
سالي گذشت...
سالي كه موج عاطفه ما را
از جويبار كوچك عادتها
تا قلب بي قراري آرام ناپذير،
قلب هراس آور دريا برد.
سالي گذشت...


(شعر از تقي پورنامداريان)

۱۶.۶.۸۳

در حال رانندگي امروز موسيقي سنتي آزتكها را گوش مي كردم كه با فلوتهاي گلي و درامهاي (طبل؟؟)قديميشان اجرا مي شود و آواها همه برگرفته از اصوات طبيعيست. صداي سم اسبان وحشي، گله اي گوزن يا بوفالو در حال دويدن، سنگهايي كه از روي صخره ها مي غلتند و به دره مي افتند، صداي رودخانه و صداي آبشار، آواي پرندگان مختلف و حتي صداي حشراتي مثل جيرجيرك...
ياد داستاني افتادم از يك روزگار فراموش شده، زماني كه تمام اين اصوات معنايي ديگر داشتند و به منظوري غير از موسيقي ايجاد مي شدند. روزگاري كه شمن قبيله با ايجاد صداي پاي گله اي گوزن، صيد را براي شكارگران قبيله فرا مي خواند و يا در زمان جنگ صخره ها را بر سر دشمنان فرو مي ريخت، وقتي كه آب را جستجو مي كرد يا باران را صدا مي زد...روزگاري كه اين آواها قدرتي نهفته داشتند و تنها خواص را دسترسي به اسرارشان بود...و روزي كه جوانكي توانست زيباترين و بي نقصترين نغمه ها را ايجاد كند بي هيچ اثري، بي هيچ جادويي، بي هيچ تغييري در دنياي اطرافش... بي فايده ولي زيبا...زيبايي محض...نوميدي شمنها...طرد شدن جوانك...منع كردن آموزش فلوت به نوآموزاني كه نيرويي در نواختنشان نبود...و با اينهمه آواهايي كه ماندند و قدرتهايي كه فراموش شدند و يا از ميان رفتند...و امروز هزاران سال گذشته از آن روزگاران، بيگانه اي كه دكمه اي را فشار مي دهد و تمام آن آواهاي مقدس از بلندگو سرريز مي كند.
از ميان تپه ماهورها مي گذرم.منظره مقابلم پوشيده از بوته هاي سوخته زرد و قهوه اي و خاكي رنگ است، جابه جا ميانشان سبزي درخت يا درختچه اي تيره و تشنه، آبگير نيمه خشكي و چند مرغ ماهيخوار، اكاليپتوسهاي نيمه عريان، دو سه كلاغ كه بين شاخه ها در رفت و آمدند و بالاتر...بالاتر از آبي غبار گرفته افق، شاهيني كه چرخ مي زند...
ضربه هاي درام و ريتم سنگينش در وجودم مي پيچد و با نبضم هم آوا مي شود...صداي فلوت تيزي جيغ شاهيني در حال حمله را به خود مي گيرد...نگاهم بر آن شاهين چرخان در آسمان خشك شده...
بازمانده ايست از آن روزگاران؟ شايد...

۱۴.۶.۸۳

دو هفته است كه كلاسها شروع شده، نيم ساعت دنبال پاركينگ گشتنهاي اول صبح، چرت زدنهاي سركلاسها، لحظه به لحظه به ساعت نگاه كردنها، سوالهاي بي ربط همكلاسيها را تحمل كردنها، پروژه پشت پروژه رديف شدنها هم همراهش شروع شده، نه بهتر بگويم؛ برگشته! دانشجو بودن عالم خودش را دارد، همان دنياي لحظات كشدار و ناخوشايندي كه همه آرزوي تمام شدنش را دارند، فرقي هم نمي كند كجا هستي يا چه مي خواني؛ درد مشترك بجاست!!
اين هفته دو روز در مه مدرسه رفتم... دنياي سفيد و خاكستريي كه سايه اي در كار نيست و فواصل از بين مي روند. وقتي پيش مي روي حس مي كني مردمان اين دنيا از مسيرت كنار مي روند و به تو اجازه عبور مي دهند، در همان حالي كه قدرتشان را حس مي كني و اين هراس به جانت مي نشيند كه واي اگر راه به رويم ببندند...دنياي غريبيست دنياي مه، دنيايي غريبه، دنياي عدم وضوح عدم امنيت دنيايي كه در آن چشمانت كمكت نمي كنند...دنيايي پر رمز و راز...آنقدر كه در خود جذبت مي كند و وقتي لحظه اي حجم مه كم مي شود و ديدت وضوح مي گيرد حس مي كني عريان و آسيب پذير مانده اي و باز حجاب مه را مي جويي تا بپوشاندت و در خود غرقت كند...
تپه ماهورهاي پوشيده در مه و سبزي تيره و مات درختان ياد شمال را برايم زنده كرد ولي هوا با وجود خنكي بوي شمال را نمي داد...مه شمال خنك است، باطراوت و شاداب است، زنده است، مه هاي كمياب اينجا انگار گرم و سنگينند، پرتپش اند، شايد هم پر دلهره...بگويم تفاوت ميان طعم نعناست و مزه پرتقال يا دارچين...حالا اين دو مزه را در شكلات مقايسه كنيد...هامممم...