۱.۱۰.۸۶

يلدا

گريه مي كنم
شب را
با هقهقه هاي دراز و طولاني.
تمام نمي شود اين حزن بي فردا!

۲۶.۹.۸۶

کشف و شهود

عادت بد ما که ملال جان است اینکه وقتی به تنگنا می خوریم دست به دامن جد بزرگوارمان می شویم. این دو هفته اخیر که جد پدری مرتب وقت و بی وقت مهمان ما بودند و شدید شرمنده حضورشان. این دوبار آخر که...
عرضم به حضور که دوشنبه غروب سر جلسه امتحان هیدرولوژی (فارسیشو نمی دونم!) به فریاد آمدیم که یا جد بزرگوار دستم به دامنت! ایشان هم نزول اجلال فرمودند، نگاهی کردند به صورت مشکلمان که پیدا کردن نسبت قاعده دو مثلث بود با دانستن نسبت دو ارتفاع و زیر لب طوری که استاد نشنود فرمودند« ای خاک....!» بعد هم تا وقتی ورقه را دادیم هی قدم زدند و غضبناک چشم غره رفتن فرمودند! سه روز بعد، پیش از امتحان ریاضیات مهندسی پیشرفته تشرف فرمودند؛ دیدند در انتگرالگیری مانده ایم، سر تکان دادند که «حیف نان....!». حالا شکایت ما اینکه همه جد بزرگ دارند، ما هم جد بزرگ. بد شانسی ما که جد اعلا ریاضیدان از آب درآمده، ما که التماسشان نکرده بودیم! نمی شد این جد بزرگوار ما هم شازده ای عیاش و لاابالی می شد و سرش به باده و شکار و ریخت و پاش میراثش گرم و اینقدر شرمسارمان نمی کرد؟
شده حکایت وقتی که نازنین همسر در جمع دوستان شرح کرامات این حقیر در علم ریاضیات می کردند و یک دفعه سکوت فرمودند و بعد گفتند «البته خیلی باهوشه، فقط حواسش پرته!»
آن از جد بزرگ، این از جناب همسر! دشمنم کجا بود!!!

۱۰.۹.۸۶

باران

پارکی خالی و خلوت، چمنها سبز روشن و خیس، کاجهای تیره و چنارهای زرد و قهوه ای، افراهای سرخ تیره و زرشکی. آسمان سفید و ابرهای پنبه ای نزدیک دستانت. هوا تر، لحظه ها پر از قطره های باران. تاب خالی، تنها، رها شده در باد.
جای تو خالی و جای من و یک چتر مشترک.

۱۹.۷.۸۶

پاییزان

دست و دلم می لرزد، نگرانم. لقمه بزرگتر از دهانم برداشته ام و سخت ‍پریشان که می شود یا نه. به کارهایم، به برنامهٔ پرم، به بی وقتیم فکر نمی کنم؛ خودم را زده ام به آن راه که انگار همه چیز مرتب و قابل اجراست. خودم را گم می کنم میان لحظه ها، شوخیهای استاد سر کلاس، کلاه خوشگل دخترک همکلاسی، لهجهٔ خنده دار آن یکی استاد، ترس از غذاهای مسموم (سوغات کلاس سم شناسی!)... روزها پر می شود و شبها هم کتاب است که با کتاب دنبال می شود.
سواد ادبیات کودکان و نوجوانان من خیلی کم است. هیچ کدام از کتابهای معروف کودکان را نخوانده ام، عجیب هم نیست چون از ده-دوازده سالگی به دنبال پیدا کردن و خواندن شاهکارهای معروف بوده ام. یکی بگوید «جنایت و مکافات» را اگر به جای ۱۴-۱۳ سالگی در ۲۴-۲۳ سالگی می خواندی چه می شد؟ الغرض نشسته ام که خودم را میان دنیای سادهٔ داستانهای کودکان گم کنم شاید ترسهایم جایی بین راه گم شوند.
پاییز را گم کرده ام، وقت جستجو هم ندارم. امروز میان مه و آسمان خاکستری، بین شاخه های سبز روشن یک افرا دوــسه برگ سرخ دیدم، یادم آمد پاییز است و نیمی از مهر ماه گذشته! دریای پوشیده در مه و تپه های سبز پررنگ و سپیدار نیمه طلایی وقت می طلبد برای خیالبافی و شاعری که نیست و فراموش شده. ذهنم پر است از اوزان بی کلمه و کلماتی جسته گریخته، انگار بازتاب دور آواز پریان.
ٔدلم باران می خواهد و هوای شسته و خیس و لطیف... دلم درختهای زرد و سرخ و نارنجی می خواهد... پاییز شمال را... یا مسیر کلک چال را با همه آن درختان رنگارنگ. دلم تصویر دماوند را در افق می خواهد... کودک است و دلتنگ، بیصبری می کند... زمزمه می کند، شعر می خواند، هذیان می گوید، بهانه می گیرد... من هم یا کتابی به دستش می دهم یا کاسه ای سوپ داغ یا لیوانی نوشیدنی گرم، تکه ای شکلات یا لباسی و شال گردنی یا کلاهی تازه... تا کی می شود مشغولش داشت نمی دانم...
یک دنیا خرت و پرتهای صورتی و سرخابی و بنفش و نارنجی (رنگهای شاد بازیگوش) روی دستم مانده و هوای پوشیدنشان نیست. این روزها رنگهایم یا سیاه است و سفید که پنهانم می کند و امن است، یا آبی و آسمانی، سرمه ای، کبود و زنگاری که آرام اند و مهربان و بی ادعا ... یا سرخ، قرمز روشن و گوجه ای که عجول است و خوب می رساند یک سر دارم و هزار سودا و وقت هیچ...
هوسم عطرهای گرم است و نافذ، وانیل،دارچین، جوز هندی، میخک و هل، عود، صندل... و طعمهای شیرین و عمیقی مثل کدو، گردو، سیب سرخ، انار، عسل، شکلات شیری یا سفید، کارامل، موکا...
این روزها منم و دوــسه رنگ ساده و روزهایی شلوغ... آرزوهای کوچک و مسئولیتهای بزرگ... این روزها من به دنبال چیزی می گردم که نیست چیزی مثل بوی برگها خیس وباران خورده... مثل رایحه‌‌ٔ پاییز...

۲۳.۵.۸۶

مویه

خاموشی شمع،
شکستن گلدان،
موجی که می خورد به ساحل و
زود دور می شود،
می رسد،
مرگ؛
می رود،
تمام.

۸.۵.۸۶

خورشید

شنیدم وقتی به خانه می رفتی گونه هایت سرخ سرخ بود،
از شرم آن نامحرمان صف کشیده در افق یا
از ذوق دیدن روی ماه،
نمی دانم.

۲۵.۴.۸۶

نگاه تو

گرما که فرو نشیند،
تویی و شب و نازکترین هلال ماه.
لبخندت را ‍‌پنهان مکن،
ناهید میان مردمکهایت برق می زند.

۸.۲.۸۶

امروز

دریا سپید،
افق سپید؛
بادبان کشیده قایقی تا دور
آرام میان مهی سپید.

۷.۲.۸۶

بی تو

عزلتی می طلبم،
و پیاله ای لبالب و گلگون
تا ساعتی ترا و دنیای ترا فراموش کنم.
سراغم را از جرعه های به خاک ریخته مگیر.

مملکت ما

ما مملکت جالبی داریم که بسیار اهل مبارزه است. با بد حجابی مبارزه می شود. با آمریکا و اسراییل و استکبار جهانی مبارزه می شود. با ایادی دشمن در داخل مبارزه می شود. با سوسیالیسم و امپریالیسم و اومانیسم و همه ایسمهای دیگر هم. نصف مردم دنیا در فسق و فجورند و باید ارشاد شوند یا مورد مبارزه (!!) قرار بگیرند نصف دیگر هم ملتهای گدا گشنه ای که باید نان نداشته مردممان را به زور به خوردشان بدهیم. داخل هم که با روشنفکرها مبارزه می شود، با معلمین مبارزه می شود، با کارگران، با زنان، با جوانان، با اقلیتهای مذهبی، با دانشجویان، با فرهنگ ( آنچه از فرهنگ مانده!)، با تاریخ، با در و دیوار و ساختمان هم حتی... این وسط داخل نشینان یا غم نان دارند یا دنبال لباس برای پارتی فردا شبند و من و تو خارج نشین هم یا دم از اقتدار از دست رفته تاریخی می زنیم (که راست و دروغش به گردن تاریخ نویسان نادرستمان) یا دست به دندان می گزیم و سر به حسرت تکان. یکی می گفت این ملت تاریخی سالهاست گلیمش را خوب و بد از آب کشیده و جان به در برده.
بی طرف اما نگاه کنیم این گربه تاریخی آنقدر موهایش را در هر مهلکه ای جا گذاشته که دیگر مدتهاست لخت و عور می گردد و برای فرار از تنگناها مارمولکوار کارش به دم رها کردن کشیده. چقدر دیگر از این خاک (یا گوشت و پوست مردمش) جای معامله دارد نمی دانیم.

۲۶.۱.۸۶

سایه ام جایی میان راه جا مانده.

گاهی اینقدر گرفتاری که فراموش می کنی کجا هستی و چه می کنی. لازم نیست حتما مشغول کاری با بازده باشی که خودت را در ازدحام زندگی گم کنی. همین دلشورههای معمولی و هر روزه یا انتظار کشیدن برای چیزی هم می تواند چنان مشغولت کند که خودت را میان راه جای بگذاری. این روزها زمان آنقدر تند و کند گذشته و نگذشته و کش آمده و من آنقدر در دلواپسیهایم پیچیده که انگار به سفر رفته بودم و از راه دور بازگشته ام. این میانه اما عادتهای زندگیم گم شده اند و نظم روزهایم فراموشم شده. نظم و عادتی تازه باید ساخت، شاید.

۱۲.۱.۸۶

گرگ

گرگ رام شده دیده اید؟ جانوری که سه چهارمش گرگ باشد و قدش روی چهار پا ایستاده از کمر انسان بلندتر و اگر روی دو پا بایستد همقد آدمیزاد. سرش بزرگ و گوشهایش تیز و یال زرد و کرم پر و پیمانی به دور گردنش، دندانهای نیشش بزرگ و سفید و چشمهایش زرد. سیزده سالش بود، گرگ باران دیده! پشمهایش نرم و رفتارش آرام، وجودش پر ابهت، نگاهش بی حوصله، خسته. زوزه هایش اما چیزی را در دلم لرزاند، حزن، غم، یک گرفتگی گنگ میان سینه، ته گلو، نمی در عمق نگاه و چقدر می خواستمش. نوازشش کردم گرگ رام را، شکارگر دست پرورده و اسیر، حزین.
«ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد...»

۱۰.۱.۸۶

عیدانه ای برای هر روز

سفره هفت سین هرچند هم پر و پیمان و لاله هایت هرچقدر سرخ، عید همان عید نیست. عید سفره سفیدی بود که حاشیه اش با ابریشم خام سپید خامه دوزی شده بود و هفت سینش هیچ وقت کامل نبود. در عوض قرآن طلاکاری جلد چرمی سبزی بود که دستهای مادربزرگ روکش مخمل سبزش را کنار میزدند و باز شدنش نشانه هر ساله نشستن سر سفره بود. عید صدای پدربزرگ بود و دعای تحویل سال و صدای توپ. دستبوسی بزرگان و عیدی پدربزرگ و پشمک و نقل دست مادربزرگ. آمد و رفت و شلوغی و خنده. این روزها اما عید همان عید نیست. نمی شود عیدانه نوشت وقتی امروز و فردا و عیدت مثل هر روز است. نمی شود بهار را رسماً خوشآمد گفت وقتی بهار یک ماه قبل از اول فروردین به شهر رسیده. نمی شود خود را بیش از اینها گول زد و تظاهر کرد. دل که بگیرد باز شدنش با خداست (دل است آخر، نه این آسمان گیج هزاررنگ که حالا گرفته و ‍پنج دقیقه دیگر باز). شادمانی شروع سال تازه معنا ندارد وقتی که سالت سه ماه پیش نو شده و تو آن را هم جشن نگرفته ای. این روزها بین همه ترسها و دلشوره ها و خبرها به دنبال آسایش خاطری می گردم و اطمینانی که امسال آرامش شبها و روزهای مردمم برجای خواهد بود و خاک خسته وطنم زخمی نخواهد دید که آنهم نیست. کابوس شبهای من بازگشته است، ترس جنگ. شبها دلشوره چشمانم را باز نگاه می دارد و روزها از عمد خودم بر خبرها چشم می بندم.
با اینهمه هنوز درختان سبزند و شکوفه ها ریختند و جوانه ها سر زده اند. مرغکان چهچه می زنند و آسمان آبیست و غروب رنگین. با اینهمه هنوز فردا هست و روزی دیگر و سیزده به در و پرخوری و بازی وسطی. ترم تازه و کلاس و امتحان هم هست. زندگی هست و ترس نمی شناسد حتی اگر این ترس فلجت کند و شانه و پشتت از بس عضلاتت منقبض مانده از درد بیحس شده باشد. زندگی هست و تو و روزها و شبهایی که باید بگذرانی. زندگی هست و دستان کوتاه تو. زندگی هست حتی غروبی که لیوان چای به دست پشت پنجره می ایستی و به تپه های سبز و راه پر پیچ و چراغ ماشینها خیره می شوی. وقتی رنگهای سرخ و زرد و نارنجی و بنفش و کبود و آبی افق مبهوتت می کند و لیوان به لب برده فراموشت می شود. زندگی هست و تو تنها صاحب همان لحظه کوتاه بهت و آرامشی. همان لحظه شاد. عیدت مبارک! سال نو خوش!

۲۷.۱۲.۸۵

این کیست این، این کیست این...

مسخره نیست آخر یک هفته پرکار، غروب یک روز شلوغ، شصت مایل بکوبی و راهی را بروی که نازنین-همسر صبح یکبار رفته و عصر برگشته و حالا باز... آنهم برای دو ساعت نشستن در یک سالن شلوغ همراه با جماعت هموطن که وقت و ساعت هم سرشان نمی شود و فکر می کنند همه جا می شود کلاس گذاشت و نیم ساعت بیشتر دیر رسید، آنهم برای چه؟ یک کنسرت؟ جوابم معمولا منفی است مگر کنسرت حسین علیزاده باشد و گروه هماوایان.
سه تار نوازی استاد که بی مثال است، همراهش نوای تنبور و دف و تنبک(ضرب) و تار و رباب و کمانچه هم اضافه کنید و دو خواننده خوش صدا، بزمی می شود که تمام خستگی روز در همان نیم ساعت اول برنامه فراموشتان و بعد لذت است و شور است و جادوی موسیقی ناب. انتخاب اشعار بینظیر بود و بجا. همراهی دو خواننده زن و مرد زیر و بم دلنشینی به قطعات داده بود و انعکاس و جابجایی کارشان را زیباتر کرده بود. ناله کمانچه، آوای بم رباب، تنوع نواهای ضرب و دف و البته سه تار... و سکوت... اوج و حضیض... رزم و بزم... افسوس و افسوس و افسوس... و صد البته عیدانه!
باز که می گردی فقط شور است در وجودت پیچیده و طنین آن همه آوای بی بدیل.حس کمبود فرهنگمان کمی جبران شد و اعصابمان قدری آرام گرفت.
موسیقی انرژی است جاری و پاک و رها، جذب کردنش اما هنر می خواهد و شاید آموزش!

۱۶.۱۲.۸۵

حال ما بی تو!

توی لیست اخبار Yahoo دو تا خبر پشت سر هم آمده:
-ایران اعلام کرد که حاضر به مذاکره در مورد فعالیتهای هسته ای است.
-شیرهای آسیایی در منطقه حفاظت شده توسط شکارچیان غیرمجاز کشته شدند.
کدام را باز می کنید و می خوانید؟

۶.۱۲.۸۵

تنهایی

عمق تنهاییت رو با چی اندازه می گیری؟
با تعداد آدمایی که ازت دورن و هر روز توی خیالت باهاشون حرف می زنی،
یا با تعداد دنیاها و شخصیتهای خیالی که توی ذهنت می سازی،
یا با تعداد دفعاتی که دهنتو باز می کنی ولی حرفتو می خوری،
یا شاید با تعداد کتابایی که توی یک هفته می خونی یا ساعتایی که توی کتابخونه می شینی،
شایدم با تعداد ماسکهایی که به صورتت می زنی،
قهقه های بلند و بی معنی،
یا روزهایی که سردردت طول می کشه،
دفعاتی که این کامپیوتر در روز روشن و خاموش میشه...
بگو، عمق تنهاییتو با چی اندازه می گیری؟
با چه واحدی؟

۲۸.۱۱.۸۵

آفتاب، آب، قایق

نور آفتاب چشمت را می زند و باد قطرات شور آب را به صورتت می پاشد. مرغهای دریایی از نیم متریت بی توجه می گذرند. اردکها از مسیرت می گریزند یا زیر آب شیرجه می زنند. حواصیلی بر اسکله کوچکی نشسته و خیره به آب مانده. پلیکانی روی ستونی چنبره زده و سرش را زیر بالش برده، حتی چشم هم باز نمی کند. پلیکان دیگری روی پایه پل کمین کرده، نزدیک آن اغذیه فروشی معلق بر آب که فروشنده خرچنگ و میگو و ماهی تازه است و بوی سرخ شدنشان لحظه ای در مشامت می پیچد. پروانه نارنجی رنگی در وسط خلیج از کنار دکل می گذرد. بادبانهای سفید قایقها آبی تیره امواج را به روشن آسمان پیوند می زنند. روی بویه، کمی دورتر از دهانه خلیج به سمت اقیانوس؛ شیرهای دریایی چرت می زنند و سردسته شان با صدای بم و مقطعش از نزدیک شدن برحذرت می دارد. ماهی مرکب کوچکی پایه اسکله را دور می زند و زیر قایق پنهان می شود.
زمان زود گذشته و بازگشته ای، از محیطی دیگر، از آرامش... باورش سخت است... فراموشت شده بود که از آب بیزاری!

۱۰.۱۱.۸۵

هذیان

گاهی هوس نوشتن دست از سرت بر نمی دارد. اما حرفهایت نوشته نمی شوند چون استانداردی برای نوشته ها داری. خاطرات روزانه را نمی نویسی، وارد بحثها نمی شوی، از دیگران هم شکایت نمی کنی. گاهی اما خودسانسوری از نوع دیگریست. این حرف ناگفته را هر چند نادیده می گیری خودش را شب و روز تکرار می کند. چند هفته است که رهایم نکرده، عجیب میل به نگاشته شدن دارد این هذیان:


موسیقی، همنوازی تار و ضرب است و طنین کوبش ضرب در وجودم می پیچد. میان خواب و بیداریم... رهایم نمی کند. از اعماق فکرم تصویری سر بلند می کند. رقص انگشتانی بر پوسته ضرب. چه مسحور شده ام. نگاهم را میدزدم و پیشانی به دست تکیه می دهم. می خواهم فقط بشنوم . نمی شود. دو دست، بازی سر انگشتان، ضربه، ضربه... خیره مانده ام...








خیره مانده ام اما صدا، قیژ قیژ سایش قلم است بر سطح صیقلی دفتر. می گوید: این دستان ضمخت به درد تراشیدن نی می خورد و ضرب زدن، تو اما باید سه تار بزنی و گلدوزی کنی. لبخند می زنم.










لبخند می زنم ولی به تلخی و تمسخر اینبار. کجایی که بدانی جز برای دو سه درس ناتمام سه تار به دست نگرفتم. که دواتهایم خشک شده سالهاست و نیهایم همه ترک برداشته، که آخرین بار قلم در دستم شکست همراه بغضم که نمی نویسم. که بدانی سالهاست سوزنم طرح رنگین ابریشمی بر ساتن و حریر نینداخته، که سیاه قلمهایم از رنگ و رو رفته اند و نه آبرنگ جذبم می کند نه ... که بدانی اوزان را گم کرده ام یا آهنگیست بی کلمه...









که بدانم هنوز دستت روی ضرب می رقصد یا نه. که هنوز هم تابلوهایت به نالایقان تقدیم می شود یا نه. چقدر دستهایت را در جستجوی نان می خواهم و ضربت را پوسته پوسته و تکیده و قلمت را فراموش شده و مرکبت را خشکیده.









در تاریکی کابوسهایم میان ناله های تار و کوبه های ضرب، چقدر ترا, آیینه ناکامیها و شکستهایم; شکسته می خواهم. تا فراموش کنم سادگی و باورهای آن روزها را... چقدر پر کینه ام و چقدر بدخواهی حواله ات می کنم، چقدر از همنوازی تار و ضرب بیزارم... چقدر تاریکم و چه تلخ...








تنها کلمه مانده. همین کلمات سیاه که از سرانگشتان لرزانم می چکد، نه؛ ضربه می زند... تند، سخت، پر نفرت...

۲۹.۱۰.۸۵

گل, عطر, خاطره

تصويري از داستاني و سطري از ترانه اي و بوييدن عطري, عجيب ياد گل يخ را زنده كرده برايم و اينكه سالهاست گل يخ نديده ام و نبوييده ام. آخرين خاطره ام از درخت كوچك نحيف پر از گليست ميان يك ميدان سپيد برفپوش; وقتي كه حتي سبزي كاجها هم زير برف مدفون شده و عطر لطيفشان پيچيده در سرما.
و پامچال كه پس از چندين زمستان سال پيش توفيق روئيتش دست داد.
و نرگس كه هست حتي در همين باغچه پشت پنجره ولي بي عطر و انگار كه بي روح. و نمي دانم كسي در اين سالهاي نبود من به خاطر داشت اولين نرگس فصل را براي مادر هديه ببرد يا نه.
و مريم كه دلم براي بوييدنش تنگ است و هر چه جسته ام خوش بويش را نديده ام اينجا.
و گل چاي و محبوبه شب و ياس بنفش...
چه خاطراتي كه به ياد آورده نمي شوند. چه عطرهايي كه فراموش شدند. چه تصويرهايي كه دلم هوايشان را كرده.
با اين همه ناشكري نبايد, بوته گل محمدي ام شاداب است و گل سرخ كميابم رشك همه گلهاي عالم!

۱۷.۱۰.۸۵

شاخه به شاخه

يك
اولين موضوع صحبتها در سال نو ميلادي تصميمها و تحولات تازه است كه غالبا هم خلاصه مي شود به همان شماره هاي قديمي: - وزن كم كنم. رژيم بگيرم. - به ظاهرم برسم. - براي خانواده, دوستان و ... وقت بيشتري بگذارم. - شش تا نقاشي كنم. ده تا داستان بنويسم. ششصدتا... - ورزش كنم! - كارم را جدي بگيرم. كار بهتري پيدا كنم. - ....
و واويلا...بي طرف كه نگاه كني همه همان تصميماتي را مي گيرند كه سالهاست گرفته اند و هرگز عمل نكرده اند. فرقي نمي كند چند صد سال همين ليست را نوشته اند و تكرار كرده اند, يك ماه از شروع سال گذشته; برگشته اند به عادات قديم و باز سال بعد....
چنان فيلسوف شده ام كه از پارسال ليست تحولات ننوشته ام. براي مني كه سالي حداقل چهار-پنج تا ليست مي نوشتم (و هرگز عمل نمي كردم!) پيشرفت بزرگيست. دست از خودفريبي برداشته ام. تنها خواسته و تلاشم اين كه شاد باشم و اوقاتم لذت ببرم. خواست بزرگي نيست. مايه اش هوشياري لحظه به لحظه است و آرامش ذهن... مي شود؟ نمي دانم هنوز!
دو
پيشي كوچولو وقتي روي پايم مثل يك توپ خودش را جمع مي كند و مي خوابد, وقتي دستم را بين دو دستش نگه مي دارد و خرخر مي كند, وقتي آرامش دنيايش را بر اعتماد حضورم بنا مي كند; معصوميتش, شكنندگيش, آرامشش...
فشردگي سينه... غليان احساسات...!
سه
سمبلها, نشانه ها, علائم... جستجويي دانسته يا ناخودآگاه... هميشه چيزي هست, معنايي, دانشي, درست پشت همين پرده آگاهي كه از نگاه و فكر مي گريزد; آهوي شموك كوهي...
سالهاست به دنبال دري مي گردم, بازتاب واقعيش شايد همان در دوم خانه پدربزرگ بود با گل-ميخهاي بزرگ و چوبهاي از گذر زمان تيره شده; سنگين و استوار كه بسته شدنش باور امنيت بود و ماندگاري... دستم اما لمسش هم نخواهد كرد, چشمم نخواهد ديد... سالهاست به دنبال دري مي گردم -حتي شمايلي, تمثالي- زنده كننده همان احساس... كه نيست و من كه خواب و بيدار مي جويمش...
ديگري شايد جستجوي تاريخ است و ريشه... هويت, شايد... نگاهم طرحهاي قديمي را مي جويد ودستم به نوازش قطعه اي عتيقه پيش مي رود. دل تنگ رفتن به موزه ام. دل تنگ ديدن شهري, محله اي, خانه اي قديمي... لباسها را با برشها و جزئيات سالهاي دور پيش مي پسندم و دلم مي رود براي نوازش چرمي كه زمان كمرنگ و نرمش كرده... تيرگي جواهرات عتيقه را بيشتر از برق تند قطعه اي نو دوست دارم. به دنبال وابستگي مي گردم, ماندگاري, حس تعلق... تاريخ...
به قول آن نه-چندان-دوست دوران دبيرستان "باستان شناس ويرانه هاي كهنه تاريخ" ام!