۳۰.۴.۸۴

چند روز است دست دست مي كنم بنويسم, شروع نكرده پشيمان مي شوم... ديروز به جناب همسر گفتم update نمي كني؟ پست تازه اش را امروز صبح ديدم, كمي به رگ غيرتم برخورد, گفتم همت كنم, بلكه...
شنبه پيش محمد رضا لطفي در دانشگاه ارواين برنامه داشت. سازهاي نواخته شده: سه تار, تار, ضرب, دف و كمانچه كه حسن ختام برنامه بود. برنامه: بداهه نوازي (و كلام). تجربه:
بي نظير... موسيقي اصيل موسيقي پس زمينه نيست. نمي شود حرف بزني و خيال بافي كني و بشنوي. گوش و هوشت هردو را مي طلبد. همه حواست را درگير مي كند, همه ذهنت را... نگاه كردن به دستان نوازنده هرچند مسحورت مي كند, كمك چنداني در درك آوا نيست. چشم ببند و خودت را رها كن در جريان صدا آنقدر كه بودنت گم شود, كه كوبه هاي ضرب صداي قلبت شود, كه آواي نسيم و خش خش برگ و سم اسبان را بشنوي, كه آهنگ قدمها و سايش دامني و كرشمه راه رفتن دلارايي را حس كني... تا رقص پرنازي را تجسم كني و خواستن را تجربه. تا گفت و گوي و راز ونيازي را بشنوي, شايد هم بحثي و قهري... دلبري و تعقيب و دل شكستن و تحقير يا نياز و نياز و نياز... پيچش و درآميختن دو صدا, دو ساز, شور, هوس, خواستن, عطش, عشقبازي دو دلداده گم شده در هم, نزديكي دو روح... به اوجت مي برد, به نشيبت مي كشاند, سكوت مي كند-غافلگير مي شوي- تا باز نرم نرمك دستت را بگيرد و سوي حسي تازه هدايتت كند. فراز و نشيب, اوج و حضيض, بالا و پست, دوباره, دوباره, تكرار... تا ساخته شوي, بپالايي, جذب شوي و مسحور آنوقت فقط فراز است و فراز است و فراز... پيش مي روي, اوج مي گيري, بالا و بالاتر, با تمام وجود حس مي كني, زنده بودنت تپشي است پيچيده در تو, نبضت با آهنگ يكي شده, كه به اوج مي رسي, به نهايتي بي وصف, بي كلام, بي صدا... سكوت, يك ضربه, دو ضربه, بيشتر, آنقدر كه تمام آهنگ را فراموش مي كني, مبهوت به اطراف مي نگري, انتظار مي كشي... و مي فهي... زمزمه ساز و نت به نت پچپچه بازگشت... آرام آرام, نااميد نباش, پايين بيا, آرام, وقت رفتن است, بيا, برگرد, امروز اينبار نبايد بماني, آرام, بيا, برگرد...و تو كه باز مي گردي, ضربه هاي قلبت هنوز در گوشهايت طنين انداز, گونه هايت سرخ, نگاهت فروزان. آرام آرام تا رخوت و رضايت به جانت نشيند و آرزوي گرم تجربه دوباره, خواستني بيشتر...

"... تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود, عزم وطن نمي كند...
ساقي سيم ساق من گر همه زهر مي دهد
كيست كه تن چو جام مي, جمله دهن نمي كند
دل به اميد وصل او, همدم جان نمي شود
جان به هواي كوي او, خدمت تن نمي كند..."

جان به هواي كوي او, خدمت تن نمي كند...

۲۴.۴.۸۴

هي دور خودم مي چرخم از بي قراري, نمي توانم آرام بگيرم... چيزي سرگرمم نمي كند مگر نشستن در كتابفروشي و كتاب پشت كتاب شروع كردن, معادل سيگار با سيگار روشن كردن اهل دود و دم... ده روزي منتظر رسيدن عكسهاي خانوادگي بودم, رسيدند, ديدم, دلم گرفت, شكست... چه دور, چه خسته, چه شكسته بودند...
كه خبر بخوانم, وبلاگ بخوانم... پا به پاي يك مادر دوري بچه هايش را گريه كنم و برايش صبوري آرزو... همراه بقيه نگران باشم و دست به دعاي آزادي كسي كه در اين دوران بي ارزشي زندگي و بي اعتباري عقيده روي زندگيش شرط بسته و چرا, مگر قرار است عامه به يادش بسپارند يا قدردانيش كنند؟ حيف مي شود, حيف... كه بخوانم* مردم كوچه و بازار در ايران منتظر و آرزومند حمله آمريكا به ايرانند... واي شرممان باد...
"ديو, ديو؟
آري ديو
اين تن افراخته چون كوه بلند
به چه فن آورم او را در بند؟

من و اين تركش و اين تير و كمان؟
من واين بازوي خرد
من و اين ديو گران؟

اگر اين تير رها گشت ز كف
اگر اين تير نيايد به هدف؟
من و نابوديم آسان, آسان

آخرين تير من از چله گذشت
تركش من دگر از تير تهي ست

ديو مي آيدو ديو
ديگر اي بخت سياهم
به تو اميدي نيست."**

*by Christopher Hitchens, Vanity Fair, July 2005. خواستم لينك مقاله را بدهم, آرشيوشان در حال مرمت بود, نشد.

**حميد مصدق, سالهاي صبوري, بخش دوم:اشارات, "آخرين تير " .

۱۴.۴.۸۴

يه وقتايي اينقدر خسته و نااميدي كه نفس كشيدن هم كار سختي محسوب ميشه. ديگه حتي نمي خواي بخوابي، چه فايده؛ باز فردا كه بايد بيدار شي باز روز از نو، روزي از نو!
يه وقتايي اما لحظه ها مثل شيريني لذيذ يه شكلات مورد علاقه كش ميان و زير دندونت مي مونن...
مثل وقتي گربه كوچولوت روي پات خوابيده و با آرامش خرخر مي كنه، وقتي به دست و پاي ظريفش نگاه مي كني و فكر مي كني چقدر شكننده است، وقتي بازيشو نگاه مي كني و بالا و پايين پريدنشو...
مثل وقتي از يه ركاب زدن طولاني زير آفتاب برگشتي و تمام مسير به عشق آب ميوه خنك خودتو كشوندي، وقتي اون ليوان باريكو به لب مي بري و نم بيرون ليوان توي داغي دستات ميشينه -مثل آبي كه توي خاك خشك و ترك خورده نفوذ ميكنه و فش فش زمين...- و آه آسايش تو...
مثل وقتي توي يه غروب خنك از سر تپه به آتيش بازي خيره ميشي و اون همه نور و رنگ رو تحسين مي كني و خودت رو در شادي ملتي غرق... احساسي نداري، متعلق نيستي، اگه فكر كني، يه "خوب كه چي؟" بي معني بودن نيم ساعت توي سرما ايستادنت رو به رخت ميكشه اما در رو روي برهان و احساس مي بندي كه توي لحظه باشي... به نور خيره ميشي و ميذاري همهمه و شادي مردم پرت كنه... نور، رنگ، صدا... آبي، قرمز، سفيد، ستاره...طلايي، سبز، بنفش، نور، رنگ، همهمه، مه، دوردست، صدا... صدات ميكنه...