۱۱.۱۰.۸۷

تصور بفرمایید(۵)

تصور بفرمایید دارید متن نوشته یک نویسنده و منتقد فارسی زبان ساکن مرزپرگهر را می خوانید و برسید به این جمله:« فضاهای گروتسک داستانهای این مجموعه....» بعد یک چهل ثانیه خیره شوید به کلمه «گروتسک» هی بالا پایینش کنید ، فتحه و ضمه سرش بگذارید تا دو زاری همیشه کجتان بیفتد (فاینالی!!) که بعله گروتسک خودمان. معنی و مفهوم این کلمه به زبان شیرین پارسی شاید بشود عجیب و غریب و پیچیده، غیر واقعی و پر نقش و نگار... اما توضیح و معنای واقعی کلمه:


Merriam-Webster's Dictionary:
Main Entry: 1 gro·tesque
Pronunciation: \grō-ˈtesk\
Function: noun
Etymology: Middle French & Old Italian; Middle French, from Old Italian (pittura) grottesca, literally, cave painting, feminine of grottesco of a cave, from grotta
Date: 1561
1 a: a style of decorative art characterized by fanciful or fantastic human and animal forms often interwoven with foliage or similar figures that may distort the natural into absurdity, ugliness, or caricature
b: a piece of work in this style
2: one that is grotesque

سال نو

چند سالیست عادت کرده ام سال نو را اول ژانویه حساب کنم، چند سال اول لیست تغییرات و تصمیمات هم نوشتم. قید لیست نوشتن را اما دو سه سالیست زده ام، افاقه نمی کرد و آب در هاون کوبیدن بود. اما یکی دو سالیست آرام آرام در زندگیم تغییر می دهم و به خیال خودم، خودم را بهتر می کنم. محدودیتهایم را پذیرفته ام، سرم به کار خودم است. قصد تغییر دنیا و بهتر کردن مردم و بردن جایزه نوبل را هم دیگر ندارم! همین که باشم و زندگی کنم و به کارهایم برسم برایم کافی است. اصلا گاهی می خواهی در را به روی همه ببندی و خودت باشی و خواسته ها و آرزوهایت، کمی اسرارآمیز شوی و برای دلت زندگی کنی. چه لزومی دارد که توضیح بدهی چه چیزی را می پسندی و چرا، بنشین زندگی کن و حض لذتهایت را ببر؛ اینهمه توجیه و تفسیر ضرورتی ندارد.

۵.۱۰.۸۷

تصور بفرمایید (۴)

تصور بفرمایید هی این صفحه وبلاگتان را باز کنید ببینید نگارنده پست تازه نگذاشته، هی از ته دل نفرینش کنید! آنوقت نیمه شب تبزده و بی خواب هی شعر بگویید و کلمه ردیف کنید، هذیانهای وقت جنون؛ ناپرهیزیهای تب آلود... تصور بفرمایید که هی بخوانید و بخوانید و بعد در یک کلمه جواب گفتن بمانید. اصلا انگار حرف زدن یادتان رفته باشد. آنقدر کلمه توی ذهنتان چرخ بزند که نتوانید پنج تایشان را مرتب کنید محض یک جواب... همه اش تقصیر این تب است و این سردرد... بگو شاید باور کنم!

۱۰.۹.۸۷

«نون و القلم»

نوشتنم نمی آید... چرت و پرت گویی ام خوب است، سر و ته این مقاله را به هم آوردن اما ناممکن. سه روز تمام است هی باز و بسته می کنم این نوشته را، هنوز پر از تکه تکه مطالب کپی شده است، نمی شود مرتبش کرد. گمانم دنیا دارد درسم می دهد! دو سه هفته پیش به رفیقی که سرگرم پایان نامه نوشتن بود و شاکی از کند پیش رفتن و سختی کار، گفتم دست به نوشتنم خوب است! حالا به تلافی...
حالا هی بیا و «نون و القلم» بخوان، افاقه نمی کند...

۱۸.۸.۸۷

نوستالژی، افسردگی یا چیزی مشابه

چقدر طول می کشد که به زانو در بیایی و خودت را بسپری به افسردگی؟ چه چیزی نهایتا ماشه را می کشد؟ آخرین قطره ای که پیاله چشمت را پر می کند و بعد ذره ذره تا سیلاب؟ سدی که شکسته و رودی که دیگر مهار نمی شود... اینکه یک سالروز ناگهان بی هیچ تفاوتی با سالهای پیش، حس کنی که دیگر دیر است؟ اینکه هی خودت را در پیچ و تاب روزها گم کن، تا عادتها، برنامه ها، بایدها اختیار افکارت را به دست بگیرند و تو باشی و پایان یک روز پر از آنچه می بایست...؟ اینکه دلخوشیهای کوچک روزها بشود بهانه ات برای شروع روز؟ اینکه ... نمی شود همیشه، ها؟ نمی شود که گم کنی خودت را در تنها مخدرت، نمی شود... گاهی حتی همین بستن این کتاب و باز کردن آن یکی هم آتشت می زند... بعد هی دلت هوای یک گولزنک دیگر می کند، می خواهی حسهایت دود شوند میان انگشتها یا غرق شوند در یک مه سرخ... آن رگبار آغاز نشود باقی مهم نیست... آنوقت می شود که یک بعد از ظهر گرم پاییز مقاومتت می شکند وقتی ناگهانی و زودتر از آنچه تصور می کردی یک جعبه از راه می رسد... آنوقت بعد از باز کردن هر بسته و بوییدن هر پاکتی، وقتی می نشینی پشت کتابت و حس میکنی کافی نیست و بعد می رسی به سرکشیدن سه چهار لیوان پر کافیین که باز هم بس نیست و ذهنت بهانه آن شیشه سرخ در بسته توی گنجه را می گیرد و تو با خودت فکر می کنی که چه؟ گیلاس اول آرامت می کند لابد و گیلاس دوم شادت، سومی شاید... چند پیاله تا فراموش کنی؟ چند شیشه... امروز، فردا، تا همیشه... آنوقت می شود که بروی بایستی پشت پنجره، خیره شوی به افق کبود و نارنجی و آن ردیف نورهای رقصان روی تپه و یک پلوور پانزده ساله تازه از راه رسیده پر از بوی شیرینی و سبزی خشک و گرما و آفتاب و نفتالین را بفشاری به صورتت و گم شوی در سیلاب اشک و خاطره...

۷.۸.۸۷

تصور بفرمایید (۳)

تصور بفرمایید به چنان خفت و خواریی بیفتید که مجبور شوید بنشینید سر کلاس تمرین! رفقای دوران لیسانس می دانند من در طول آن سالهای سخت (!!!) نه یکبار تمرین تحویل داده ام، نه کلاس تمرین رفته ام، نه هیچ یک از کوییزهای آن دوره را گرفته ام. اصولا از اول ترم قید آن پنج نمره را می زدم، نمره آخرم را از ۱۵ حساب می کردم! حالا من (همان من) عین یک موجود نجیب می روم سر تمام کلاسها و تمام تمرینها سر موقع تحویل و کلی هم حرص می خورم که نمره کامل بگیرم... یک چیزیم شده انگار، بزرگ شده ام، ترسو شده ام... الغرض خواستم بگویم امروز ناپرهیزی کردم به عمد، مبادا که روزگار آزادگیهایم از یادم برود!

۲.۸.۸۷

تصور بفرمایید...(۲)

ما (به عنوان یک ملت) عادت کرده ایم تحت فشار و تنش زندگی کنیم. کلا راحت نفس کشیدن از یادمان رفته و به اسطوره هامان هم نپیوسته! نمونه اش این جناب که نه-دهم عمرش را برای خوشایند دیگران زندگی کرده! حالا تصور بفرمایید که دارید به خودتان یاد می دهید از زندگی لذت ببرید، یاد می گیرید که حرص مشکلاتی را که نمی توانید حل کنید نخورید، یاد می گیرید که برای خودتان زندگی کنید... بعد تصور بفرمایید که دیگران فکر کنند شما تبدیل به آدم سطحیی شده اید... بعد... تامل بفرمایید یک لحظه! حالا جواب جناب شما چه باید باشد؟ اگر خیلی صحیح تا اینجای کار را تصور کرده اید جواب این است:
آهای همه شما دیگران دور و نزدیک و آشنا و غریبه ، هر چه دوست دارید فکر کنید!

۲۷.۷.۸۷

روزها و لیستها

روزها گاهی مثل خرید رفتن از روی لیست خریدند. همه اقلام ضروری به ترتیب و با سرعت باید پیدا شوند، در سبد گذاشته شوند و چک بخورند... همه کارها باید انجام شوند همه مهم و ضروری، سر ساعت به ترتیب... وقتی هم از فروشگاه می آیی هیچ احساسی به خریدهایت نداری... حقیقت اینکه کسی از خرید شیر و پیاز و دستمال و مایع ظرفشویی هیجان زده نمی شود که! مایحتاج زندگیست و اگرچه نبودش دردسر، بودنش عادی... کارهای یکنواخت لازم تکراری....
گاهی اما روزها مثل بیجهت وارد فروشگاه شدن و ناگهان ردیف سیبهای سرخ را دیدن است... وقتی خریدهایت را رنگ و عطر و خواستن انتخاب می کند... یک مشت لیموی سبز تازه، یک بسته شکلات پیچیده در کاغذ سبز و طلایی، یک مجله، یک کارت تبریک دست ساز، یک قرص نان جو و زیره... روزهایی که وقتت مال خودت است و تصمیمهایت ناگهانی و بی برنامه... هرچه دلت خواست می کنی و هر کجا عشقت کشید می روی... این روزها را بیشتر دوست دارم، روزهای بدون لیست و برنامه را... هرچند نتیجه اخلاقی قضیه این است که بدون روزهای لیست دار کارهایم پیش نمی رود همانطور که خانه خالی از ضروریات می ماند اگر از روی لیست خرید نکنم، ولی هی دلم هوای بی قانونی می کند این روزها... شاید چون باز به برنامه و کلاس و ... زنجیر شده ام!

۲۵.۷.۸۷

تصور بفرمایید...

تصور بفرمایید با کلی آدرس دادن و «یادت هست..» و زبانبازی فروشنده را راضی کرده اید که صندوق پنهان شالهای ابریشمی با دست رنگ و طرح داده اش را باز کند و شما هنوز خم نشده اید که شال رویی را باز کنید، دخترکی از راه برسد و بهترین را بقاپد و شما بمانید و دهان بازتان و «چی؟ کی؟ کجا؟!!» مانده ام سرعت عملش را تحسین کنم یا سلیقه خوبش را یا هر بار که به شال زرشکی و زنگاری ام نگاه می کنم دخترک را نفرین کنم که همتای طلایی و زرشکیش را قاپ زد!

۲۳.۷.۸۷

روز بد، روز باد...

می شود که صبح با خستگی بیدار شوی، اول هم بشنوی که خواهرک از گل نازکترک را رنجانده ای، بعد دیر برسی به کلاست، یک کوییز ساده را خراب کنی، وقتی به کافه تریا برسی که نهار تمام شده، بخواهی میانبر بزنی و از یک ارتفاع یک متر و خورده ای بپری پایین و مچ و زانویت درد بگیرد بعد هم سر کلاس یوگا روی همان زانو فشار بیاوری و بدترش کنی... توی راه هم نزدیک باشد یکی بزند بهت، درست قبل از خواب هم گربه ات چنان چنگت بزند که انگشتت تقریبا تا نیمه سوراخ شود... بعد آنقدر خسته ای و ناراحت و بیحال که همان یکی دو لحظه خوب روز، پنج دقیقه ای پیدا کردن ژاکتی که می خواستی توی مغازه، طعم خوب بستنی، مهربانی نازنین همسر... هیچ کدام به یادت نماند.
روز بعد هم وقتی که نگاه می کنی به روز پیش حتی نای این را نداری که بگویی چه روز مزخرفی!

۱۶.۷.۸۷

هایکو

موج بر ساحل می شکفد،
خورشید بر افق،
و لبهای داغ تو
بر شانه های من.

۱۲.۷.۸۷

خاطره

خاطره می شه عطر باشه، بوی گل سرخ، عطر یک دسته گل محمدی، بوی خاک بارون خورده، بوی کاج، اون ادکلن گرانقیمت کمیاب... خاطره می شه طعم باشه مثل زعفران و گلاب و شیرینی شله زرد، ترشی انار، گسی نعناع... خاطره می شه رنگ باشه، یک دسته مینای بنفش ریز، آسمانی کبود، یک مشت گلبرگ سفید نسترن... یا خاطره می تونه صدا باشه، سرو چمان خواندن شجریان، صدای بم بنان، پیانوی معروفی... می تونه لطافت و خنکی یک لباس حریر باشه، می تونه گرمی دست تو باشه، می تونه زبری تنه یک درخت باشه وقتی بهش تکیه می دی، می تونه به نرمی چرم باشه...
خاطره می تونه کلمه باشه، تصویر باشه، سبک یا سنگین باشه، روز باشه یا شب ولی از همه بهتر اینه که می شه هر از چندگاهی از پس پستوی ذهنت بکشیش بیرون و خاکشو بگیری و تکیه بدی به صندلیت و با خیال راحت از نو زندگیش کنی؛ فرقی هم نمی کنه در حال چرت زدن باشی یا رانندگی یا زیر آفتاب داغ راه رفتن یا خدای نکرده سر کلاس...
این روزا به صندلی که تکیه می دم و چشمام که به تصویر دماوند سفیدپوش خیره می شه یه دنیا خاطره توی ذهنم چرخ می زنن که پس-زمینهء همشون یه دماوند سفیدپوش کبوده و یه آسمون خاکستری و بوی بارون و خش خش برگا...

۱۰.۷.۸۷

من، شعر

من دیوونه توی تاریکی می شینم
روی هیچ شعر می نویسم
می دمش به باد
یا می دمش به آب
تا شعرمو ببره.
من دیوونه توی تاریکی می شینم
روی هیچ شعر می نویسم
می دم خودمو به باد
یا می دم خودمو به آب
تا دلمو ببره.

۲.۷.۸۷

پاییزان

پاییز می تونه زودتر از تقویم برسه. می تونه وقتی بیاد که لباسهای بافتنی و گرم رو از کیسه هاشون در می آری. می تونه وقتی بیاد که یه برگ زرد چنار از شاخه جدا می شه و هی چرخ می خوره و می رقصه تا برسه زمین. پاییز می تونه وقتی بیاد که حلقهء روی در رو عوض می کنی، وقتی یه شمع به شکل کدو می خری، وقتی یه شال گردن پشمالوی نرم پیدا می کنی.
پاییز می تونه وقتی برسه که داری ردیف انارها رو توی مغازه نگاه می کنی، وقتی دنبال کدو تنبل می گردی، وقتی یه کت مخملی نرم به تن می کنی، وقتی به غذاها زنجبیل و جوز و میخک و دارچین می زنی و طعم و عطر گرمشان مستت می کند.
پاییز می تونه زود بیاد وقتی به استقبالش بری. می تونه شاد باشه. می تونه همهء کسالتها و افسردگیهای تابستان را با یه نسیم از بین ببره.

۲۸.۶.۸۷

بیست و سه شهریور

«...نه من سراغ شعر می روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت می نگرم
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانهء من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
...»*

داستان اجرای یک نمایش را می خوانم. قهرمان داستان به دیوار تالار تکیه کرده و نگاهش میان تماشاچیان نگاه محبوبش را می جوید. به یادم می آورم: تالاری نیمه تاریک و شعرهایی ناقص و دیوار و لبخندی محو...
بیست و سه شهریورت مبارک، جان من!


* نامه ها، سید علی صالحی، نشر دارینوش.

۲۱.۶.۸۷

گم شدم تا زندگی را گم کنم...

می شود یک عمر شنیده باشی و خوانده باشی، پوستر و پرینت دیده باشی، ژست هم گرفته باشی که این یکی چنین است و آن دیگری چنان ولی... چه چیز آماده ات می کند برای دیدن یک اصل، یک شاهکار؟ پیش از آن، همه چیز اسم است و کلماتی گوشه حافظه محفوظ، داستانهایی بی مرجع... رافایل، روبنز، سزان، میکل آنژ، ون گوگ، داوینچی، مونه، رامبراند... کلمات درهم ریخته بی معنا، سبک جدید، آفتاب داغ و سردرد و جنون، باروک، حرکت، احساس، رقاصان خیابانی، کافه، ونیز، شفافیت رنگها، نگاه دور، کارگاه شلوغ...
یک تابلوی واقعی، یک طرح ساده مدادی حتی، اما کافیست تا معنا کند آنهمه کلمه را و نظم دهد آنهمه داستان را. مست می شوی و مبهوت این سو آن سو می جهی و اتاق به اتاق می دوی که مبادا چیزی از نگاهت پنهان بماند. می خندی میان پرده اشک، فریاد می زنی در سکوت مقدس تمرکز... دیوانه می شوی، به عرش می روی وقتی هنوز پاشنه هایت روی مرمرهای براق صدا می کنند...
طول می کشد که ذهنت آرام شود، بهتت بپرد، از منگی در آیی و آنوقت تصاویر که به جای خود بنشینند، دلت هی غنج می زند و آنهمه اسم و آنهمه تصویر هی چرخ می زنند و دلت هی ناموزون و شاد می تپد از یادآوری آنهمه زیبایی، آنهمه رنگ... و هی می خواهی که مثل دیدار ناگهانی معشوق سفررفته فریاد بزنی و بالا و پایین بپری و شاید هم گلویت بگیرد و بغض کنی و هی اشک ریزه های شادت را پنهان...
گم کردم خودم را در هشتصد سال طرح و رنگ و مرمر و برنز و چوب و چینی... چه نامها که به خاطر آورده ام، چه لحظه ها که بغض کرده ام، چه داستانها که جان گرفته اند. چه تصویرها که بر دیوارهای ذهنم آویخته ام.
می شود حالا همینجا بر همین راحت صندلی تکیه زد و چشم بست و گم شد...

۸.۳.۸۷

دعای خیر!

هرچه ما هی «دل ای دل...» می کنیم تمام ترم این شب امتحان یا سه روز مانده به امتحان یا نه، همین چهار ساعت دیگر امتحان؛ نفسمان می برد. شفاهی و کتبی هم ندارد اصلا این کلمه مسموممان شده! حالا هم که این جناب استاد رعایت موی سفیدمان نمی کند و قرار است شفاها امتحان فرمایند. ما که از سنوات راهنمایی به بعد در مقابل کلاس درس جواب نداده ایم پاک زهره مان آب شده، نمی دانیم چهار ساعت دیگر چه دسته گلی بر سرمان خواهیم زد! به دعای خیر شما محتاج!

۲۳.۲.۸۷

اول
عاشق بودن آسان است وقتی کمانچه ناز می کند و دایره نیاز. حنجره زدن جناب شجریان را هم علاوه کنید بزمی است و جای دوستان خالیست.
دوم
آسمان پر ابر است و هوا خیس و نگاه است که لغزیدن باران را روی برگ دنبال می کند. لرزه ای هست و دقیقه ای که بگویی بیخیال تمامی دلشوره ها! خودت را در خنکی هوا و سردی پیاله شیر و خاکستری منظره گم کنی و خیره قطره باران شوی روی مخمل سرخ گل.
سوم
مدتی است این خود گم کردنها زیاد شده. یا نه، زیادتر به خاطر می ماند.
می شود ظهر یک روز داغ در یک پارکینگ بزرگ پر ماشین و کم آدم، بستنی قیفی لیس زدن و به داغی صندلی تکیه کردن و به خود گفتن که با یکی دو دقیقه ماندن برای آرام خوردن بستنی چیزی عوض نمی شود. من و تو دیرمان نمی شود، دنیا تمام نمی شود. بعد آنوقت است که دنیا می شود لذت سرد و شیرینی که از گلو سر می خورد و گرمی صندلی که سر و شانه را می سوزاند. همان یکی دو دقیقه...
یا می شود مزمزه چای نعناع، شامگاه یک روز پردغدغه و تماشای لبخند یار و لذت بردن از سکوت نایاب کافه معمولا شلوغ.
یا چرخاندن یک سیب سرخ پررنگ در دست و مهلت اینکه عطر شیرینش مشامت را پر کند و وقتی دندان پوستش را بشکافد آنهمه تازگی و آبداری که دهان را پر می کند و حواس را لبریز.
یا یک لحظه توقف کنار کوچه که ببینی چطور باد سرد غروب سیاهی آسفالت را با گلبرگهای سفید نسترنها فرش کرده، انگار پا قدمی عزیزی. و نگاه که بروبد سراسر این فرش ناز را و برسد به دیوار و فرایش آسمان خاکستری رنگ.
یا ....
مدتی است این خود گم کردنها زیاد شده، مدتی است حس می کنم فیلسوف شده ام.

۱۷.۱۲.۸۶

رنگین کمان

رنگها گاهی فریاد می کشند گاهی زمزمه می کنند. این روزها اما، آواز می خوانند، یک صدا در ستایش بهار. چه پیشاهنگی بهتر از گلهای بنفش ملایم کنار جاده رسیدن بهار را نوید میدهد یا آن همه همیشه-بهارهای زرد روشن و شقایقهای نارنجی، آن ردیف ارغوانهای پر گل میان محوطه دانشگاه یا صف به صف درختان پر شکوفه؛ عروسان شاد؟
باید که خودت را گم کنی میان رنگها، چشمهایت پر شوند از لطافت و تازگی و زیبایی، تا لبالب شوی از رنگین کمان و سیر و پر و لبریز. غرق شوی در اعماق بنفش ذهنت، خلوتی برای خودکاوی و جستجو. نارنجی شقایقها را برای شوریدگی و دیوانگی ساخته اند، آبی روشن آسمان را برای سادگی و یک رنگی، زرد روشن گلها را برای دلبری و جلب توجه، سرخی گلهای انار را محض عاشقی. آن مخلوط وحشی و آزاد رنگین هم، که برخی گل بنفشه می نامند؛ فقط و فقط برای این آمده که مسحورت کند و مبهوت، تا جایی میان آنهمه رنگ گم و شیدا رها شوی و راه بازگشت به خودت را نیابی.
این روزها پر از رنگم سرشار سرشار، دستم به زندگی نمی رود. دلم یک بغل بنفشه می خواهد، همه آن رنگهای مخملین و ناز را.

۱۴.۱۲.۸۶

آداب دانی

بعضی آدمها شخصیت جالبی دارند. کمی جای خودشان را در این دنیا گم کرده اند فکر می کنند توجه و محبت دیگران حق مادرزادیشان است. آداب دوستی و مردمداری فراموششان شده. فکر می کنند دیگران موظفند که یکسری کارها را برایشان انجام دهند. فرقی هم نمی کند داخل ایران باشند یا خارج، زمان ادعا و حرف، داعیه هاشان دنیا را گرفته که چه اندیشمند و با فرهنگند، وقت عمل که می رسد حتی اگر فرستادن یک کارت ساده باشد دستشان ناگهانی چلاق می شود (بخوانید شعورشان کم می آید). اولین شرط رابطه با دیگران احترام به آنها و وقت و تلاششان است. راههای ارتباط کم نیست اگر خواهان یک رابطه باشید.
وقتی کارت یا نامه ای دریافت می کنید خیال نفرمایید که فرستنده وقت اضافه داشته و برای پرکردن روز خالیش برای شما نامه نوشته یا دو ساعت یک مغازه را زیرو رو کرده تا کارت تبریک مناسب پیدا کند، بعد هم نیم ساعت راهش را دور کرده رفته به دفتر پست و نیم ساعت در صف مانده و بالاخره کارت یا نامه را فرستاده، صرفاً برای اینکه کار بهتری نداشته! نوشتن یک ایمیل دو خطی هر هفته که بگویی سلامتی و زنده کاری ندارد. وقتی شش ماه می رود و جواب نمی دهی یعنی مرگ و زندگی فرستنده برایت مهم نیست؟ آدرس و شماره ات که عوض می شود خبرش را به دوستان می دهی، وگر نه؛ یعنی نمی خواهی با تو در تماس باشند! هدیه و سوغات گرفتن حق شما نیست، نشانهء محبت هدیه دهنده است، تشکر فراموشتان نشود حتی اگر کادوتان را دوست ندارید.
هر رابطه ای دو سو دارد. سمت خودت را نگه نداشتی، انتظار ادامه آن رابطه را نداشته باش.

**به سبک جماعتی که برچسب می زنند نوشته هاشان را، این پست می رود در مقوله های: «شکایت»، «برحذر داشتن»، «آموزشی»، «برای اینکه یادم بماند!» ،« عمومی»، «صغری خانومی!» ،« و غیره...»

۴.۱۲.۸۶

تشویقم کنید.

تشویقم کنید، بابا! به خدا این بچه مرد از بسکه کسی براش کامنت (نظرات) نگذاشت. دلم شکست، خرد شد (اصلا حالا که اینجوریه خووورد شد!). آخه شما که قدم رنجه می کنید، سالی ماهی یه بار نزول اجلال می فرمایید و این کلبه حقیرانه را به نور حضورتان مزین (بعدش هم ایمیل می زنید که چرا دیر به دیر می نویسی!)، لطف کنید اسم نازنینتان را بگذارید و یه کلمه تشویق (حتی اگه یه «آمدم، نبودی!» باشه!!!). الان یک ماهه که این «نظریات» کار می کند اگه متوجه نشدید! قول می دم به تعداد «نظریات» پست تازه بذارم! قول قول!
آخه حق بدین، آدم واسه وبلاگ بی خواننده که مطلب نمی نویسه که!

۲۲.۱۱.۸۶

بهار

تقویم و تاریخ را کنار بگذار. بهار بی دعوت و آهسته آمده. تپه ها سراسر سبزند، آسمان آبی روشن و پر از ابرهای پنبه ای سفید. کنار جاده، گلهای زرد و نارنجی تک و توک سربرآورده اند. آن رشته کوه سپیدپوش هم در دورترین افق مشرق، برج و باروی شهر پریان است پیچیده در وهم و ابر.
منم و سبکی و نشاط و یک حس شیرین و لطیف. تعلق و یگانگی... من و دنیا، من و باد، من و این غروب گلگون و کبود
و روحی که بر فراز تپه های سبز دور چرخ می زند.

۲۳.۱۰.۸۶

شب

سکوت،
حزن،
و مارپیچ لغزان نورهایی که دور می شوند
در پنجره ای که تاریکی را قاب گرفته.
سکوت،
حزن،
و چشمانم که میان سپیدی دیوار دری جستجو می کنند.
تق تقهء کلید
و چهارچوبی که دهان باز می کند.
تو آمدی،
شب رفت.