۲.۹.۸۳

توي يه جعبه در بسته، توي يه انباري، توي يه شهر دور، يه جايي اونور دنيا يه عروسك نشسته منتظر كه يه روزي در جعبه باز بشه... بعد چي مي شه اش رو نمي دونه... دورش مي اندازند يا مي دنش به يه دختر كوچولو كه باهاش بازي كنه رو نمي دونه... مي ذارنش روي قفسه و نگاش مي كنن؟ نمي دونه..مهم هم نيست براش... فقط منتظره كه در جعبه باز بشه...
بعضي وقتها زندگي مي شه مثل انتظار كشيدن واسه باز شدن در جعبه... واسه باز كردن و خوندن يه email، واسه تلفن كه زنگ بزنه، واسه خبري كه برسه، انتظار كشيدن تا زنگ در صدا كنه، تا امروز تمام بشه، اين هفته بگذره، اين عمر بگذره... بعد چي مي شه مهم نيست فقط بگذره...
فقط در اين جعبه باز بشه...