۲۱.۴.۸۹

کولی

دلم هوس شهرگردی کرده. پرسه زدن در خیابانها و کوچه های یک شهر بزرگ، ابرشهرگردی شاید... جایی که هر دو-سه چهارراه را که رد کنی وارد محله تازه ای می شوی، شکل خانه ها عوض می شود، نوع مغازه ها هم، گاهی حتی لباس پوشیدن مردم هم. از این همسانی شهرها و خانه ها و مردم حوالی خودمان خسته شده ام. از اینکه جایی برای پیاده روی و پرسه زدن نیست بدم می آید. از اینکه باید نیم ساعت یا بیشتر رانندگی کنی تا تازه برسی به محله ای برای قدم زدن که مغازه هایش لب خیابانند و مردم راه می روند تا به زندگیشان برسند، حوصله ام سر رفته. تازه آخرش این همه دردسر برای یک مسیر پیاده روی که همه اش می شود پانصد متر؟! خسته شده ام از یکنواخت بودن زندگی در این اطراف. پرسه زدن، راه رفتن، آدم دیدن هوسم شده.
دلم گم شدن در یک شهر بزرگ را می خواهد. یک جای غریبه ولی نه چندان غریبه... دلم سن فرانسیسکو و شیکاگو و تورنتو و واشنگتن و تایپه را می خواهد، خلاصت کنم؛ تهران کثیف عزیز هوسم شده. جایی که شور زندگی در مردم باشد (حالا استرس و عجله اش فدای سرت!). دلم گم شدن بین مردم را می خواهد. آن حس کوچک و ناچیز بودن را وقتی ایستاده ای در یک پیاده روی شلوغ که دیگران با سرعت از کنارت می گذرند و گاهی تنه ای می خوری و اگر سر بلند کنی آسمانخراشها دو سوی نگاهت را باریک کرده اند آنقدر که آسمان را نمی بینی.
دلم بی طاقت شده، از یکجا نشینی حوصله اش سر رفته، دلش انرژی عصبی یک کندوی پر زنبور هوس کرده. دلم کولی شده، می خواهد راه بیفتد برود به دنبال دردسری، ماجرایی، تنوعی... می خواهد برود گم شود از دست خودش. اهلی بودن و خانگی بودن و خوب بودن حوصله اش را سر برده، مي خواهد برود سبکسر و وحشی و بی خیال باشد مدتی.