۹.۴.۹۴

تصور بفرمایید (۵۴)


تصور بفرمایید شنگول بانو روی قالیچه زیر دریچهٔ کولر دراز به دراز خوابیده، چهار دست و پا و شکم در هوا. جناب همسر برای چرت زدن وارد اتاق شده با دیدنشان می پرسند« پیشی، می شه ازت به عنوان بالش استفاده کنم؟»
 شنگول بانو چشم باز کرده، چرخی زده، نگاهی به ایشان انداخته، می فرمایند:«مررررنووواا!» بلافاصله بلند شده و خرامان خرامان و با کلی قر و کرشمه اتاق را ترک می کنند.
تصور بفرمایید چهرهٔ نازنین همسر و جناب بنده را که به رفتن علیاحضرت گربه خانم خیره مانده ایم!

۵.۴.۹۴

آن لحظه


آن لحظه که از شدّت شوک دنیا جلوی چشمتان سیاه می شود و عرق سرد از شانه و گردنتان سرازیر...آن لحظه که انگار با یک چماق می کوبند به مغزتان... آن لحظه که ناگهان درمی یابید چه اشتباه استرتژیکی کرده اید و چه فرصتی را از دست داده اید از بی توجهی...بله آن لحظه که می فهمید اگر بهتر برنامه ریزی می کردید و همهٔ جوانب را می سنجیدید....بله آن لحظه که می فهمید حالا سه ماه گذشته و فرصت از دست رفته و جای جبران نیست...
آن لحظه همین الان اتفاق افتاد!

۳۱.۳.۹۴

بسیار لازم است!


ثابت شده یک چیزی در گرمای تابستان هست که جناب بنده را مجبور به خواندن تنها دو گونه کتاب می کند: داستانهای تاریخی-کارآگاهی* اتفاق افتاده در انگلستان و ماجراهای خیالپردازانه‌ٔ پر سحر و جادویی** که در قهرمانان آنها همیشه در حال سفر در کوه و جنگل هستند.  چرایش را تحقیق هنوز نشان نداده!

 * Historical Mystery novels

** Epic Fantasy novels

۲۶.۳.۹۴

ارزش حروف


تنها زمانی می شود فهمید چقدر بعضی حروف الفبا موثرند و چه زیاد از آنها در نوشتن استفاده می شود که به دلیلی دکمه‌ٔ مربوطه در کیبورد کار نکند. مشکل من با «میم L» و «نون K» شروع شد و حالا به طرز اسرارآمیزی به «لام G» انتقال یافته.

پی نوشت: تعداد لام ها را در همین دو سه جمله فقط بشمارید کافیست.

۲۱.۳.۹۴

تابستان، آفتاب، عطش (۲)


وقتی یک روز گرم در اتاقت تنها در حال آبپز شدن هستی، ذهنت بازی فراوان دارد. مثلاً یادآوری یک جاده کوهستانی در سایه روشن نیم روز. تصویر سبزی تیره روشنِ درختان به صف مانده دو سوی جاده که در میانه به هم می رسند، سقفی که نقاشی مست تمام رنگهای سبزش را بر آن پاشیده. سیاهی آسفالت که یک در میان کمرنگ و پررنگ وصله شده از بازی آفتاب میان شاخه ها. پیچ پیچ راه هر لحظه نقش دیگری برایت می سازد و تو خیره به قوس کوه و جاده مانده ای که مبادا لحظه ای از این نمایش حیرت انگیز را از دست بدهی. انگار در تونلی هستی ساخته شده از رویا و به سوی مقصدی می روی که نمی دانی چیست یا کجاست، تنها باریکه نوریست دور و نیمه پنهان در قوس جاده.
و حالا امروز، در این تنهایی سفید و بیرنگ و یکنواختِ اینجا و اکنونت، چشم باز یا بسته، تمام کوششت، آرزویت؛ سفر در زمان است تا دوباره نگاهت را، ذهنت را غرق کنی در آن تصویر... در آن لحظهٔ گزران میان خواب و بیداری. شاید دوباره دور شوی، شاید اینبار آن غار منقش پر سایه و نور پایان نیابد.

۱۴.۳.۹۴

این روزهای ما


همیشه در زندگیم از درجا زدن و تلاش کردن ولی راهی به جایی نبردن بیزار بوده ام. ذهن نگرانم همیشه مجبورم کرده برای هر راهی که پیش می گرفتم و هر نقشه ای که می ریختم یک یا دو نقشه و برنامهٔ پشتیبان هم حاضر داشتم که اگر کار پیش نرفت...
این یکی دو ساله اما فقط یک راه پیش رویم می بینم و در آنهم چندان پیشرفتی نیست. هیچ نقشهٔ جایگزین دوم و سومی هم ندارم. کارم شده سر به دیوار کوبیدن و امیدوار بودن که دیوار زودتر از سرم بشکند.
I seriously need a plan B and possibly a plan C. Help!

۱۱.۳.۹۴

تابستان، آفتاب، عطش


وقتی عصر یک روز گرم در اتاق تنها در حال آبپز شدن هستی، ذهنت بازی فراوان دارد. مثلاً یادآوری یک بعدازظهر از چند هفته پیش، که آسمان یک دست سفید و خاکستری‌‌ِ روشن بود و باران یکنواخت می بارید و باد خیس بوی خاک نمناک را به تمام گوشه کناره های اتاق و خانه و ذهن تشنه ات می برد. چه آهنگی بهتر از صدای رگبار روی شیروانی و آواز یکنواخت ناودانها و ایستادن پشت پنجرهٔ تمام قدِ باز تا قطره های وحشی و گریزان باران را بر صورت و دستهایت حس کنی... و شاید نیم لیوانی شراب سرخ، مزمزه کنان؛ تا تمام حسهایت در آن لحظه حاضر باشند و درگیر.
آنوقت خاطره ای می سازی چنان زنده و قوی که هفته ها بعد یک لحظه تصورش تمام آن یکی دو ساعت را با جزئیات برایت زنده می کند انگار دوباره داری تکرارش که نه، زندگیش می کنی.