۱۰.۱۱.۸۳

-هوا نيمه ابري و خنك است، بعد از ظهر وسط هفته و خيابانها تقريبا خالي. پارك مي كنم و همراهم را به گوشه كنار قديمي اين شهر كوچك مي برم. وقتي كليساي قديمي توجهش را جلب مي كند وارد مي شويم. بيشتر از دويست سال تاريخ و من نگاهم بيشتر متوجه گلهاي رنگارنگ محوطه است. فكر مي كنم شايد كليساي فعلي با نيمكتهاي زمخت و محراب عظيم طلايي رنگش يا آن اتاقك دعاي پر شمع كنارش آرامم كند ولي زهي تصور باطل... در باغ چرخي مي زنيم، محوطه را مي گرديم. حوصله همراهم را سر برده ام... از دست خودم نجاتش مي دهم و راهي خيابان مي شويم... چند مغازه، صنايع دستي سرخپوستان، آنتيكهاي زير صد سال... دهانه يك پاساژ كوچك و پاهايم كه ناخودآگاه به سمت آن مغازه كوچك و نيمه تاريكي مي رود كه هميشه مجذوبم كرده... سكوت... خرت و پرتهايي كه فكر مي كنم بيشتر بازيچه اند تا وسيله... ته مغازه پشت نيم ديوار و قفسه ها... كجاست؟ سفيد، شيري، زرد، قرمز، سبز، بنفش، پس كجاست؟ آها، سياه... بلند و باريك ... معطر هم نيست مثل آن موم بي فتيله اي كه دو ماه پيش خريدم و روشن نشد و همه چيز را به تعويق انداخت...وقتي پول را به دست فروشنده مي دهم احساس مي كنم آرام شده ام هدف پنهان اين سفر را دريافته ام...
-ماه كامل گذشته... تمام اين چند روز افكارم را زير و رو كرده ام و با خودم كلنجار رفته ام... غروب گذشته و شب هنوز نيامده... زماني ميان دو دنياي شب و روز... ذهنم را خالي مي كنم و به منظورم فكر مي كنم... كبريت ميكشم و بوي سوختنش را به مشام مي كشم. فتيله را روشن مي كنم و به گوش شعله زمزمه مي كنم... نمي به چشمانم نشسته... روي سكو يك شمع سياه باريك و بلند آرام آرام گريه مي كند...
-نه، فراموش نكرده ام كه:
what ever you send out, It comes back to you three fold!

۳.۱۱.۸۳

يك خواب آبي
هرچه كه خودآگاهيت زيادتر ميشه حضورش كمرنگتر ميشه، اما هنوز وقتي چشم باز مي كني گرماشو حس مي كني، انگار هنوز توي آغوشش بيخبري، شادي، آسوده اي. هرشب هست، حضورش خوابهاتو پر ،كرده، مي دوني حتي تو بيداري نزديكته، اگه فقط دستتو دراز كني مي توني سانتيمتر به سانتيمتر خشت به خشت؛ وجودشو حس كني، ولي نه همين كه گرماي خواب كم كمك از وجودت دور ميشه منطق و توضيح و تفسير و درد جاشو پر ميكنه كه نه بهش فكر نكن، غصه اشو نخور، از تو كاري بر نمي آد، فايده نداره ...
اگر هم هنوز گرمي خاطره اش بلرزوندت، يه موج درد چنان گلوتو مي فشاره كه واسه راحتي خودتم كه شده مي خواي بهش فكر نكني... تو لحظه هاي بدبيني و نا اميدي مي گي شايد كمك ميخواد كه اينجوري هر شب صدام مي كنه، بعد باز خودت صداي منطقت مي شي كه آخه از من چي بر مي آد، آخه هر كي بشنوه فكر مي كنه ديوونه ام...مثل يادآوري خاطره يه عشق قديمي، مثل احساست واسه يه عاشق قديمي كه هنوز يه جايي توي يه صندوق دربسته ته قلبت زنده است؛ ولي باز شب بعد وسوسه اش توي خوابته، آرامشش صدات مي كنه، لحظه هاي شادش، آشنا بودنش، بودنت را مي خواد... وسوسه نيست، اغواگر نيست، خيلي خوبتر از اين كلمات منفيه... يه چيزيه مثل ديدن يه دوست خوب و قديمي، از بودنت شاده، ازت توقعي نداره، وقتي هم مي خواي تركش كني عشقشو (نه حسرت و دريغشو) بدرقه راهت مي كنه، مثل همين دوتا عزيزي كه هميشه كنارش منتظرت بودن، ولي نه ديگه...
تحمل و صبوري مي ره، سد چشمات مي شكنه... ديگه چاره اي نيست... ديگه كاري نميشه كرد... فقط يه مشت خاطره مونده و حسرت اون لحظه هايي كه قدرشونو ندونستي. انقدر بچه بودي كه اون آرامش و عشق حوصلتو سر مي برد... چه ناشكر، چه نادون... ديگه خيلي ديره...
رسيدنت از يه كوچه باريك و پر گرد و خاك به دو سكوي سنگي و سر در بلند آبي رنگش، يه دالون دراز و نيمه تاريك و خنك كه گرماي راهو از يادت مي بره. نارنجستانش بادرخت ليمو و گلهاي ناز توي باغچه اش، شيرآب و يه سكو، آبي به صورتت بزن و خستگي در كن... كنگره هاي سر ديوارو دنبال كن، يه پله كه پايين بري حياط اصلي و حوض آبي و باغچه هاي دور و برش، دوتا درخت انار بلند و دوتا باغچه پر از اطلسي و جاي خالي يه درخت ياس كه بعد سالها سايه اش، اثرش، حضورش تو باغچه مونده، دوتا نخل كه خودت شاهد قد كشيدنشون بودي و باورت نمي شه حالا به ميوه دادن رسيدن... باغچه دور روبروي تالار با درختچه گل محمدي پنجاه ساله اش، با پياز و داوودي... اون باغچه دور و دوتا تاك قديميش، ريحان و گشنيز و آلاله... درگاهي هاي بلند و پنجره هاي پر شيشه آبي رنگ...و امتداد نگاهت كه از كنگره ها كه بگذرد و قوس سپيد سقف تالار و بادگير ها را كه رد كند مي رسد به آبي خالص و بي ابر آسمان... يك پله بالا و نارنجستان دوم و ايوان كوچكش... ديگه بي قراري مجبور به دويدنت مي كنه، سه پله بلند و در آبي اتاق، پرده دمشقي قديمي و .... نه ديگه نيستن... اينكه آخر مي توني روي اون قالي پرزرفته آروم بگيري و به ترنجهاي آبيش خيره بشي... اگه بتوني... اگه هنوز اون اتاق با باغ پشت سرش باشه... اگه هنوز بوي اون بوته نسترن بپيچه، اگه اون در باز بشه... اگه اون ديوارهاي بلند قديمي هنوز سر جاشون باشن... اگه هنوز اون خونه باشه...
اگه هنوز اون جوري باشه كه هفت سال پيش ديديش... همه اون رنگهاي آبي كه هر شب خوابامو پر مي كنن سر جاشون باشن...
،ذهنم پر رنگ آبيه، پر از خاطره است، شبها كه تو خوابم مي آن يادم مي ره بايد رفتنشونو رفتنشو قبول كنم... همه چيز آبي ميشه، صاف ميشه... لذيذ ميشه... مثل بوي نم وقتي دم غروب توي حياط آب مي پاشي... مثل فش فش آجر داغ كه آبو مي بلعه... مثل سياهي پر ستاره شب كوير... مثل داغي آفتاب ظهر تابستون...
همه چيز بهم مي پيچه، يه حس داغ ميشه پشت پلكام يا غم آبي پنهان و عميق توي قلبم... يه آبي كه هميشه هست....

۱۸.۱۰.۸۳

شعله شمعي كه بلرزد و قطره اي كه سر ريز مي كند از لبه شمع، تمام طول عاجي رنگش را طي مي كند و در دامنش مي نشيند...
دانه شبنمي كه از لبه يك گلبرگ سر بخورد، چين و شكن گل را تعقيب كند، لطافتش را قاب بگيرد تا به كاسه گل برسد و آرام خط ساقه را دنبال كند...
نگاهي كه درد پرش كند آنقدر كه لبالب شود و همه آن ديواره ظريف منحني را پر كند واز سر خميده و طولاني آن مژه بنشيند روي گونه تا تمام قوس لطيفش را طي كند و از نوك چانه روي لباس بچكد و ناپديد...
قطره باراني كه روي انحناي برگي بنشيند و ذره بيني شود كه شيار هاي برگ را تعقيب كند، دوتا شود؛ تقسيم شود تا تمام برگ را بپوشاند، طي كند و وقتي به تيزي انتهاي برگ رسيد باز يكي شود كه رها شود دقايقي تا باز زمين...
قطره قطره، چكه چكه، باران.... مدتهاست كه مي بارد گاه نم نم و نازنين و قطره قطره، گاهي مثل همين حالا؛ شلاقوار، وحشي، سركش، رگباري...
قطره قطره، قطره قطره، چكه چكه، چكه چكه...