۷.۲.۸۴

چند وقتي ميشه كه جلوي خودم را گرفته ام كه ننويسم, كه غر نزنم, كه خودم را توضيح ندهم, كه واسه ديگرون حكم صادر نكنم, كه چپ و راست انتقاد نكنم, كه وارد اين همه بحث پررونق بي نتيجه نشم, كه نظر ديگرون رو و حق آزادي بيانشان را محترم بشمرم حتي اگه باور دارم دارن چرت و پرت مي گن يا اگه فكر مي كنم حرمت قلم و كلام را مي شكنند...
چند وقتي مي شه كه دارم دنبال يه معني مي گردم, يه چيزي كه... يه توضيح, يه دليل, يه چيز اقناع كننده, يه جواب براي اينهمه تلاش و تداوم...
چند وقتي مي شه كه فكر مي كنم كاش آدمها هم مثل كامپيوتر بودند وقتي كارت رو تمام مي كردي و همه اطلاعاتت رو پردازش و ذخيره مي تونستي از دنيا خودتو قطع كني و بعد هم خاموش بموني تا دفعه بعد... ديگه اين جريان دايمي فكر و خيال و نگراني توي ذهنت نبود...اين تلاش هميشگي... كه بدوني...
مي گن "آگاهي" يه باره, مي گن ميوه ممنوعي كه آدم و حوا چشيدند "دانش" بود, "خودآگاهي" و گناهشان همچنان گريبانگير...

۲۲.۱.۸۴

كوتاه است. لحظه ايست. زود مي گذرد, مي گريزد. مثل وقتي شيري مهتاب در گودي دستت مي نشيند و قطره قطره از لاي انگشتانت مي چكد. مثل وقتي سردي موج پاهايت را نوازش مي كند و حس تيز زنده بودن در تمام وجودت مي پيچد. مثل وقتي يك جرعه, يك ذره تمام حواست را بيدار مي كند و وسوسه ات مي كند براي بيشتر. مثل وقتي يك پرنده همه روحش را در آوازش مي ريزد و تو مي داني ديگر هرگز آن لحظه, آن آواز تكرار نخواهد شد. مثل وقتي آسمان مسي رنگ غروب همه ذهنت را پر مي كند و حس مي كني درهاي بهشت به رويت باز شده اند. مثل وقتي خيره برق دو چشم مي شوي و لحظه اي در آتشبازي نگاه سبزي غرق. يك لحظه است.زود مي گذرد. مي چكد و محو مي شود. مي رود و بر نمي گردد. درياب... اين لحظه را...

۱۹.۱.۸۴

آخر هفته و احساس خوش آسودگي و فراغت ناشي از تحويل دو سه تا پروژه. مي توني از تنبلي لذت ببري, خودتو رها كني توي احساس بي مسووليتي, تن بسپري به عادتها, به همه اون كارهاي ساده اي كه وقتي ذهنت نگرانه ماشينوار انجامشون مي دي, بدون فكر كردن, بدون لذت بردن...مجله تو ورق بزني و تمام صفحاتشو بخوني, بري قدم بزني توي پارك, بشيني توي حياط و به صداي پرنده ها گوش كني يا توي كافه چاييتو سر بكشي و واقعا مزه اش رو حس كني... خوبه پروژه نداشته باشي خوبه ذهنت آسوده باشه!!!

۱۲.۱.۸۴

-ماه درشت و كامل, بالاي شيرواني همسايه نشسته بود. آسمان از سياه و سرمه اي شروع مي شد و اگر به اندازه كافي خيره مي شدي روشن و روشن و روشنتر مي شد تا آبي, تا طلايي. زمزمه كرد اغواگرانه:"بنويس!" گفتم:"الان؟! قلم توي دستم نمي چرخه! تازه مي خوام حاضرشم بريم بيرون!!"...
-از شيب خيابان پايين مي آمديم. شهر يك دشت پر از قطره هاي نور بود, گسترده زير پا; ماه هم سطح نگاهم. اصرار مي كند:"بنويس, بنويس!" جواب مي دهم كه"اينجا؟! حالا؟! برو بابا دلت خوشه!"...
-تق تق كفشها بر چوب مسير, گوشه ماه پريده ولي از طلايي هاله اطرافش كم نشده. موجها از خوشي مي رقصند, بي دغدغه, آرامبخش, نقره اي. نت, چند نت, آوا, موسيقي, پشت سر روي ماسه هاي خيس ويلونيستي رو به ماه و آب و سيماب; زخمه به سازش مي كشد. صحنه اي بديع, صحنه اي بعيد!... التماس مي كند:"بنويس!" آه مي كشم, رو برمي گردانم. ازآنسوي خيابان صداي جاز مي آيد و همهمه و غرش ماشينها...
-بعد از ظهر است, تپه ها سبز, آسمان آبي و بي ابر, خورشيد گرم و پررخوت و پر از وسوسه خواب. هوا پر از پروانه شده, تك تك, دسته دسته, همه جا هستند; چرخ زنان, سوار دوش باد, شاد شاد! انگار كام دل مي گيرند از اين روز زيبا, از عمر كوتاه. مي گويد:"بنويس!"
مي نويسم. مي نويسم" براي بعضي نوشتن يك نياز است" واجبتر از نفس كشيدن, حياتي تر از غذا... مي نويسم, چون نمي شود بيشتر به تاخيرش انداخت!