۲۹.۴.۸۸

تهران من، تهران کثیف و عزیز من

می شود که توی گرمای روز اول هفته وقتی خیابانهای سبز تمیز و جاده زردرنگ و خاک گرفته و تابستان زده را طی می کنی حس نوستالژی ات عود کند و ذهنت خودش راهش را بکشد برود تهران. تهرانی که دوست داری ازش بیزار باشی و نمی شود. هی موذیانه و یواشکی راهش را توی دلت باز می کند حتی وقتی از شدت سرفه از آلودگی هوایش به حال خفگی افتاده ای و صدایت در نمی آید... وقتی از هرم گرمای آسفالت خیابانهایش نفسِ توی در هزار لایهٔ اجباری پیچیده‌‌ٔ گرمازده بالا نمی آید و با گلوی خشک نه می توانی راه بروی، نه ماشینی سوارت می کند... وقتی در ترافیک اتوبان همت به تله افتاده ای و دارد دیرت می شود آنهم وقتی که دو ساعت زودتر راه افتاده ای... وقتی که بر می گردی بعد چند سالی و حس می کنی در محله خودتان هم دیگر گم می شوی... وقتی به کوههای شمال خیره می شوی و به جای ململ ابر و حریر مه، پرده بدرنگ پلی استری دود و غبار منظره را پنهان می کند... وقتی خیابانهای دود گرفته و سطل زباله های سوخته و نیروی امنیتی را اسلحه به دست و مردم را خونین و در حال دویدن می بینی... وقتی...
با اینهمه باز دوستش داری. زهرش تلخ و شیرین در تنت دویده، معتادش شده ای. معتاد همان معدود لحظه های قشنگش، هرچند کوتاه و زودگذر... همان قدم زدنهای غروبهای پاییزش و خش خش برگها زیر پایت... دوستش داری به خاطر جلوه ناز جوانه های بیدهای مجنونش بعد یک باران بهاره و دوستش داری به خاطر تمام تجریش پیماییهای غروبهای تابستان، به خاطر همه مغازه ها و پاساژهایش، به خاطر همه پارکهای کوچک خیابانهایش، به خاطر همه کتابفروشیهای میدان انقلاب... دوستش داری به خاطر تماشای دریای نورهای کوچک وبزرگش وقتی که هواپیمایت در مهرآباد می نشست و دوستش داری به خاطر همان یک نظر و گاه به گاه دیدن دماوند سپیدپوش از میان ابر و آلودگی... دوستش داری به خاطر بوته های شقایق کنار اتوبانهایش... و دوستش داری به خاطر همه مردم بی آداب و گاه پررو و همیشه خوشگذرانش...
بله دوستش داری، مخصوصاً به خاطر مردمش... که زنده اند و پر شورند و به وقتش مهربانند و مقاومند و می دانند کی و کجا باید بایستند و فریاد بزنند...

۲۷.۴.۸۸

تصور بفرمایید (۱۱)

تصور بفرمایید با جناب همسر در مورد محصولی صحبت می کنید. بفرمایند قبل از مصرف باید نظرات باقی مصرف کنندگان ( consumer reviews ) را بخوانند. بعد شما عرض کنید که «حالا یا خوبه یا بد...حس ماجراجوییت کجا رفته؟»(Where is your sense of adventure? )
بفرماییند« حس ماجراجوییشون را برای دوچرخه سواری و شنا و قایقرانی و غیره استفاده میکنند»
بعد شما:«هاااااااااااااااااااااااااااه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!»
بعد تصور بفرمایید که در مکتب شما این ماجراجوییهای ایشان در حد سفر به جنگلهای آمازون یا بالا رفتن از اورست است!!!

۲۵.۴.۸۸

آدمیزاد، قاصدک، امید

اصولاً آدمیزاد* موجود غریبیه. میشه که گاهی، بعد اتفاقی، شنیدن خبر بدی، تجربه کردن یه ناامیدی بزرگی اول دچار شوک بشه... یه هفته، دو هفته همه حساش از کار می افتند. بعد دچار خشم میشه، از زمین و زمان بیزار، می خواد داد بزنه، بشکنه، تغییر بده... بعد دچار غم و غصه میشه. این موقعیه که دیگه دنیا تار و سیاه شده و زندگی بیمعنی و خلاصه همه چیز رفته زیر سوال... بعد نوبت ناامیدیست... این مرحله از همه غریبتر است درست مثل ترانه «قاصدک»...
با گفتن «...انتظار خبری نیست مرا..» و «...گرد بام و در من بی سبب می گردی...» و «...برو آنجا که تو را منتظرند ...» شروع می شود و بعد «...دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب...»
ولی... آره یک جایی اون آخرا می رسه به «... راستی آیا خبری هست هنوز...؟» و «... خردک شرری هست هنوز؟»... این مرحله خطرناکه چون با وجود اینکه:
«...قاصدک!
ابرهای همه عالم
شب و روز
در دلم می گریند .»
ولی بازم امیدواری... یه جایی ته دلت اون «خردک شرر» زنده شده، یه کوچولو گرمی و نور زیر همه اون خاکسترا...
این امید باعث میشه کارای عجیب غریب بکنی... باعث میشه هر روز صفحه اول «یاهو! » رو که باز می کنی بگردی دنبال یه خبر از «ایران» !

*بنده شخصاً دوست دارم «فرشته» خطاب شوم ولی شما نازنینان می توانید خودتان را «آدمیزاد» خطاب کنید!

۱۷.۴.۸۸

غرور ملی

فرقی نمی کند کجا را خانه خطاب کنی و مردمت چه رنگ و زبانی داشته باشند، گاهی، دیر به دیر شاید؛ سالی ماهی؛ حادثه ای شاید، پر از حس تعلقت می کند، حس عضوی از جمعی بزرگتر بودن... می خواهد دیدن پیرمرد و پیرزنهای سالها ساکن ینگه دنیا و جوانان متولد این سوی آب در انتخابات باشد یا جمع شدن دو سه هزار نفر مردم شهر کوچک محل سکونتت در مرکز شهر برای جشن گرفتن روز استقلال...
این روزها، این وقتها، این حس کوچک بودنت در این جمعها بسیار شیرین است.

پینوشت: این نوشته با چهار پنج روز تاخیر منتشر شده است!

۱۶.۴.۸۸

این بخت نامراد

خبرها کمتر شده، سکوت و صبر و انتظار... تکرار همان روزهای چهار سال پیش، ده سال پیش... و ما که دوباره برمی گردیم به همین غربیترین گوشه دنیا نشستن و باز هم نخواندن و سر به زیر شن فرو بردن و شبها باز کابوس جنگ و آوارگی دیدن... بعد هم دلداری دادن به خودمان و دیگران که ما نشسته ایم و ماستمان را می بندیم* و به کسی کاری نداریم. می گذرد کم و بیش، خوب و بد...
«... و ما دوره می کنیم شب را و روز را...»

* حکایت ماست بندی ما اینکه چند ماه قبل یک دستگاه ماست بندی (ماست سازی؟!) خریده ایم و با تلاش و تحقیقات شبانه روزی، در عرصه تولید ماست کاملا خودکفا شده و مشت محکمی بر دهان استکبار جهانی کوبیده ایم!