۱۴.۶.۸۳

دو هفته است كه كلاسها شروع شده، نيم ساعت دنبال پاركينگ گشتنهاي اول صبح، چرت زدنهاي سركلاسها، لحظه به لحظه به ساعت نگاه كردنها، سوالهاي بي ربط همكلاسيها را تحمل كردنها، پروژه پشت پروژه رديف شدنها هم همراهش شروع شده، نه بهتر بگويم؛ برگشته! دانشجو بودن عالم خودش را دارد، همان دنياي لحظات كشدار و ناخوشايندي كه همه آرزوي تمام شدنش را دارند، فرقي هم نمي كند كجا هستي يا چه مي خواني؛ درد مشترك بجاست!!
اين هفته دو روز در مه مدرسه رفتم... دنياي سفيد و خاكستريي كه سايه اي در كار نيست و فواصل از بين مي روند. وقتي پيش مي روي حس مي كني مردمان اين دنيا از مسيرت كنار مي روند و به تو اجازه عبور مي دهند، در همان حالي كه قدرتشان را حس مي كني و اين هراس به جانت مي نشيند كه واي اگر راه به رويم ببندند...دنياي غريبيست دنياي مه، دنيايي غريبه، دنياي عدم وضوح عدم امنيت دنيايي كه در آن چشمانت كمكت نمي كنند...دنيايي پر رمز و راز...آنقدر كه در خود جذبت مي كند و وقتي لحظه اي حجم مه كم مي شود و ديدت وضوح مي گيرد حس مي كني عريان و آسيب پذير مانده اي و باز حجاب مه را مي جويي تا بپوشاندت و در خود غرقت كند...
تپه ماهورهاي پوشيده در مه و سبزي تيره و مات درختان ياد شمال را برايم زنده كرد ولي هوا با وجود خنكي بوي شمال را نمي داد...مه شمال خنك است، باطراوت و شاداب است، زنده است، مه هاي كمياب اينجا انگار گرم و سنگينند، پرتپش اند، شايد هم پر دلهره...بگويم تفاوت ميان طعم نعناست و مزه پرتقال يا دارچين...حالا اين دو مزه را در شكلات مقايسه كنيد...هامممم...

هیچ نظری موجود نیست: