۱۱.۷.۸۳

باز هم آخر هفته شده و خستگي تمام اين روزها تلنبار روي ذهن. دو روز بيشتر نداري كه خستگي دركني، دوستان را ببيني، به خانه و زندگيت برسي و وقت پيدا كني و پروژه هايي را كه هفته پيش رو بايد تحويل بدهي؛ به سروساماني برساني...هر هفته وضعيت همين است. از اينكه وبلاگم هفته نامه شده ناراضي بودم، ظاهرا بايد مراقب باشم ماهنامه نشود!!!
يك هفته-ده روز پيش نوشتن متن زير را شروع كردم و الان تازه فرصت شد كه كاملش كنم. تاخير را ببخشيد...
"كارهاي پروژه فردا همين الان تمام شد. دارم كم كم معتقد مي شم كه سيستم درسي ايران خيلي بهتر بود. همه چيز مي ماند براي شب امتحان، حالا يا مي رسيدي تمامش كني يا نه؛ اينهمه در طول ترم زجر نمي كشيدي و شب زنده داري نمي كردي كه...بگذريم...قرار بود از فيلم "Hero"بنويسم:
داستان حماسي و تاريخيست و مثل همه حماسه ها در روايتش غلو و زياده پردازي شده و البته مثل همه حماسه ها پايان غم انگيزي دارد...شخصيتها از منفعت فرديشان چشم مي پوشند تا مصلحت گروهي بزرگتر تحقق پذيرد...يك داستان تكراري...اگر زيرنويس داشتن فيلم را هم منظور كنيم به دو ساعت نشستن و تماشايش نمي ارزد...برعكس...فيلمبرداري و كارگردانيش نظير ندارد...
سمبوليسم بسيار قويست و بازي با رنگها خيره كننده...قلب داستان با سه روايت بيان مي شود: بيان اول دراماتيك است. مملو از عشقهاي تند و كينه هاي عميق، تصميم گيريهاي ناگهاني و بدون فكر، حسادت و رقابت است. سرخ رنگ غالب است و روايت در ميان موجي از رنگهاي زرد و قرمز به اوج مي رسد. صحنه نبرد باغي پاييزيست با سپيدارهايي خاكستري و برگهاي زردي كه همه يكرنگند...حسادت قويترين احساس است...
برداشت دوم رمانتيك است، پر از ايثار و از خودگذشتگي و محبت. رنگ غالب آبيست. منظره كوهستاني و نبرد سرنوشت ساز در درياچه اي صورت مي گيرد كه اطرافش پوشيده از درختان سبز است و كمي هم مه آلود...عشق حرف اول را مي زند...به حقيقت نزديكتر شده و ايده آليست.
روايت سوم داستان واقعيست با همه زشتيها و زيباييهايش...لباسها سپيد رنگ است و منظره تپه هايي است خشك و عريان، سپيد، خاكي، تشنه... بحث، اظهار عقيده و مخالفت وجود دارد و براي هر تصميمي دليلي ارائه مي شود.روايتي مانند تاريخ، غير شخصي، دقيق و خالي از داستانپردازي است.
بازي بينظير كارگردان با رنگها و مناظر خودش را در انتخاب سبز براي نخستين ديدار، در تضاد سنگهاي سياه و شعله هاي لرزان شمع و تا آخرين تصوير، روكش سرخي كه جنازه قهرمان را پوشانده ميان انبوهي سرباز سياهپوش؛ نشان مي دهد و منظره اي سنگلاخ كه پايان داستاني عاشقانه را در خود دارد، واقعيت سخت و خشن و انعطاف ناپذير...
دوست دارم يكبار ديگر فيلم را ببينم. صحنه هاي زيبايش به ثبت شدن در حافظه مي ارزد و تازه مي ترسم چند جمله كليدي داستان را به خاطر سرعت كمم در خواندن زيرنويسها از دست داده باشم."
خودمانيم نقد خوبي نيست؟ دارم فكر مي كنم يك كپيش را براي مجله فيلم بفرستم!

هیچ نظری موجود نیست: