۱.۱۱.۸۷

عاشقی

یه وقتایی حس می کنی عاشق یکی دو کلمه شدی، عاشق یه خط ترانه... نه که تازه عاشق بشی، اون عشق گمشده دور رو دوباره پیدا کردی... بعد هی می شه که راه بری و همان دو سه کلمه رو تکرار کنی: «یاد از آن روزی که بودی... یاد از آن روزی که بودی... زهره یار من...زهره یار من...» و بعد بزنی به یک دستگاه دیگه و «و شد خزان...» بخوونی و باز تکرار... یا که اصلا از بین همه شعرای حافظ سوزنت گیر کنه روی « درد ما را نیست درمان...» و هی زمزمه اش کنی. گاهی مچ خودتو بگیری که هی داری دم می گیری و سر تکون می دی که «ای مه من، ای بت چین...» و بعد همونجا توقف... همینه اصلا... کاریش نمیشه کرد وقتی بعد مدتها موسیقی نشنیدن می ری سراغ همه این ترانه های نازنین... اصن حس می کنی دوباره پونزده ساله شدی، عاشق شدی، عاشق یه مشت ترانه... عاشق همون دو سه مضراب... «تو ای پری کجایی... که رخ نمی نمایی...». باز هی بشین کتاب ترانه ورق بزن، اینطور دل نمی برد که، هان؟!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

دستم درد نکنه !!!!!
ببین چه کردم!!!! ..... بردمت به 15 سالگیت !
عجب نظراتی میدما..... کارسازه !!!!!

شكيبا گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
شكيبا گفت...

شازده خانوم، چی شده تازگیا گیر سه پیچ دادی همش تیکه می آی؟!