۲۳.۲.۸۸

رسیدن

بیست و چهار ساعت که به آوارگی بگذرد و مچاله شدنت روی صندلی و سرت که پر شود از صدای غرش موتور هواپیما، هی قدم بزنی بی حوصله بین مردم و مغازه ها و فضایی مصنوعی، چهار وعده غذای بدمزه و بی کیفیت را فقط از ترس ضعف کردن و از هوش رفتن اگر ببلعی، آنوقت تازه می رسی به زمین و بالاخره به مقصد... بعد هی سرت می رود روی شانه نازنین همسر و دستت روی بازویش مبادا باز یک لحظه دور شود، رسماً می شوی آویزانش... بعد یک نصفه روز طول می کشد که یادت بیاید کجا هستی و دوباره با خانه ات آشنا شوی. بعد هی ذهنت پرحرفی با مادرجان را بخواهد یا سر به سر خواهرک گذاشتن را... بعد هی نگاه کنی که چرا اینقدر زندگی آرام است، چرا ماشینها هی برای هم بوق نمی زنند، چرا مردم با لبخند جوابت را می دهند... بعد هی دماغت هوس عطر یاس کند و دلت هوس پالوده... بعد هی تو گم شوی میان اینجا و آنجا، دیروز و امروز...

هیچ نظری موجود نیست: