۱۴.۱۲.۸۸

«تو کجايي تا ببيني...»

روزی روزگاری از زیادی در پوستم نمی گنجیدند تمام شخصیتهای وجودم. جایمان همیشه تنگ بود، زیاد بحثمان می شد، اختلاف نظر فراوان داشتیم من و تک تک آدمهای درونم. حالا مدتهاست که از بیشترشان خبری نیست. نمی دانم کجا رفته اند. نمی دانم هر کدامشان در کدام لحظه ای از گذشته، در چه مرحله‌ٔ زندگی، در کجای خاطراتم گم و گور شده اند. آن دخترک پنج ساله که می خواست دکتر حیوانات بشود چه کاره شد عاقبت؟ آن موجود مستقل و مغرور که کوتاهیهای دیگران را به کمشعوریشان می بخشید کجا رفت؟ آن دخترک شاعرپیشهٔ احساساتی که همیشه دنبال زیبایی می گشت کجا گم شد؟ آن یکی که گمان می کرد روزی نویسنده بزرگی می شود چه؟ نوجوانی که آرزویش اخترفیزیکدان شدن بود حالا چه می کند؟ آنکه تا دمدمهای صبح می نشست به مشق خط کردن کی قلم و دواتش را گم کرد؟ آن یکی که عشق سیاه قلم بود و مدادهای رنگی و دفتر طراحیش را همه جا با خودش می برد چه؟ آن پرحوصله ای که ساعتها به غم و غصه ها و پرحرفیهای دیگران گوش می کرد چطور شد؟ آن فیلسوف لاادری کنجکاو که همیشه دنبال جواب بود کی با این پاسخهای نیمه کاره راضی شد؟ آن موجود پر انرژی همیشه به دنبال ماجرا و تنوع و تازگی کی خسته شد، ساکت شد، قانع شد؟ آن یکی... آن دیگری... آن...
به نبود ادمهای درونم، به این سکوت، به این خلأ عادت ندارم. این تنهایی درونی را دوست ندارم. این روزها در پوست خودم لق لق می خورم بسکه خالیم.

هیچ نظری موجود نیست: