۲۱.۳.۹۴

تابستان، آفتاب، عطش (۲)


وقتی یک روز گرم در اتاقت تنها در حال آبپز شدن هستی، ذهنت بازی فراوان دارد. مثلاً یادآوری یک جاده کوهستانی در سایه روشن نیم روز. تصویر سبزی تیره روشنِ درختان به صف مانده دو سوی جاده که در میانه به هم می رسند، سقفی که نقاشی مست تمام رنگهای سبزش را بر آن پاشیده. سیاهی آسفالت که یک در میان کمرنگ و پررنگ وصله شده از بازی آفتاب میان شاخه ها. پیچ پیچ راه هر لحظه نقش دیگری برایت می سازد و تو خیره به قوس کوه و جاده مانده ای که مبادا لحظه ای از این نمایش حیرت انگیز را از دست بدهی. انگار در تونلی هستی ساخته شده از رویا و به سوی مقصدی می روی که نمی دانی چیست یا کجاست، تنها باریکه نوریست دور و نیمه پنهان در قوس جاده.
و حالا امروز، در این تنهایی سفید و بیرنگ و یکنواختِ اینجا و اکنونت، چشم باز یا بسته، تمام کوششت، آرزویت؛ سفر در زمان است تا دوباره نگاهت را، ذهنت را غرق کنی در آن تصویر... در آن لحظهٔ گزران میان خواب و بیداری. شاید دوباره دور شوی، شاید اینبار آن غار منقش پر سایه و نور پایان نیابد.

هیچ نظری موجود نیست: