۲۱.۴.۹۴

«... با تو حالا...»


وقتی یک بعد از ظهر گرم دستت بی میل به سمت کتابی می رود که سیزده سال است بازش نکرده ای... وقتی کاغذی را که تمام این سالها سرش از لای کتاب بیرون زده و بارها جابه جایی و سفر میان سه خانه و دو ایالت گوشه هایش را خم و فرسوده کرده؛ عاقبت از میان کتاب بیرون می کشی که به دور بیاندازی... شوک... بهت... خیره می مانی به خط خودت، به سبک چلیپا؛ به سطر شعری که سیزده سال پیش هدیهٔ شاعرش شد برای سالگردی... و حالا تو نسخهٔ اولش را با مرکب سبز در دست می چرخانی... «چرا این نه، چرا با مرکب قرمز دوباره نوشتم؟»
 و بعد لکهٔ کوچکی را بر حاشیهٔ نیمه تذهیب شده می بینی...
«آه، دستم لغزیده بود...»
 و باز به شعر خیره می مانی که هنوز هم بعد این سالها چه دوستش داری و شاعرش را... و آنوقت ناگهان به خاطرت می رسد که از سروده شدن این شعر بیست سال گذشته است... بیست سال که تو دیگر تنها نبوده ای...
و هنوز...

هیچ نظری موجود نیست: