۲۴.۴.۸۳

"از مرز خوابم مي گذشتم
سايه تاريک يک نيلوفر
روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود
کدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟ ..."

دو سه هفته ائي است "نيلوفر" سهراب در ناخودآگاهم خود را تکرارمي کند و مرا به ياد اولين باري مي اندازد که آن را شنيدم. دوستي گفته بود اين لطيفترين و عاشقانه ترين شعر سهراب است و من که هيچ وقت اشعار مبهم چهار کتاب اول سهراب را خوش نداشتم فقط براي تيز کردن شمشير دلايلم و بردن بحث دفعه آينده رفتم به سراغ "نيلوفر".مبهم بود (البته!)و اما عاشقانه و لطيف؟...حدود ده سال از آنوقتها گذشته..."نيلوفر" در ذهنم تکرارمي شود و غمي به لطافت گلبرگهايش وجودم را پر مي کند. به آن دوست فکر مي کنم که هرچه جستجو مي کنم آدرسش پيدا نمي شود...به سادگي آن روزها مي انديشم و به کودک بودنم... به سکوت آن روز دانشکده...و به همه چيزهايي که سالها و فرسنگها دور از منند...
"...سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم:
نيلوفر به همه زندگيم پيچيده بود. ...
همه من بود.
کدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟ "

83/4/23

هیچ نظری موجود نیست: