۲۵.۴.۸۸

آدمیزاد، قاصدک، امید

اصولاً آدمیزاد* موجود غریبیه. میشه که گاهی، بعد اتفاقی، شنیدن خبر بدی، تجربه کردن یه ناامیدی بزرگی اول دچار شوک بشه... یه هفته، دو هفته همه حساش از کار می افتند. بعد دچار خشم میشه، از زمین و زمان بیزار، می خواد داد بزنه، بشکنه، تغییر بده... بعد دچار غم و غصه میشه. این موقعیه که دیگه دنیا تار و سیاه شده و زندگی بیمعنی و خلاصه همه چیز رفته زیر سوال... بعد نوبت ناامیدیست... این مرحله از همه غریبتر است درست مثل ترانه «قاصدک»...
با گفتن «...انتظار خبری نیست مرا..» و «...گرد بام و در من بی سبب می گردی...» و «...برو آنجا که تو را منتظرند ...» شروع می شود و بعد «...دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب...»
ولی... آره یک جایی اون آخرا می رسه به «... راستی آیا خبری هست هنوز...؟» و «... خردک شرری هست هنوز؟»... این مرحله خطرناکه چون با وجود اینکه:
«...قاصدک!
ابرهای همه عالم
شب و روز
در دلم می گریند .»
ولی بازم امیدواری... یه جایی ته دلت اون «خردک شرر» زنده شده، یه کوچولو گرمی و نور زیر همه اون خاکسترا...
این امید باعث میشه کارای عجیب غریب بکنی... باعث میشه هر روز صفحه اول «یاهو! » رو که باز می کنی بگردی دنبال یه خبر از «ایران» !

*بنده شخصاً دوست دارم «فرشته» خطاب شوم ولی شما نازنینان می توانید خودتان را «آدمیزاد» خطاب کنید!

هیچ نظری موجود نیست: