۷.۸.۸۸

خسته نباشی!

میشه یه وقتی دیگه خسته خسته باشی، از همه چیز، همه کس... میشه از این روزو شب کردن و شب رو روز دیگه دلت بگیره... بعد شدید هوس کنی که بساطت رو جمع کنی، راهت رو بگیری بری... نباشی اصلاً... میشه آروم آروم بی عجله تمام کارای توی دست و بالت رو تموم کنی، نامه ها، ایمیلها، عکسها... یکی دو تا پست بنویسی بزاری روی انتشار خودکار... شاید خونتو مرتب کردی... یه سری به همهٔ دوستات زدی. کتابای کتابخونه رو پس دادی. بی سر و صدا انگار می خوای بری سفر، علفای هرز رو از باغچه کندی... با یه لبخند محوی زیر لب فحشی هم نثار همسایه های شلوغ و مردم آزارت کردی شاید، نه از سر خشم، یه جوری انگاری جزو برنامه بوده، دیگه نباشی و غر نزنی یک جایی نظم دنیا به هم می ریزه... آره کم کم بساطت رو جمع کنی بی سر و صدا، بی وسواس، بی ترس، انگار داری شب از کافی شاپ محل می ری خونه و فردا دوباره برمی گردی سر همون میز، با همون کتاب، همون لیوان قهوه... همون جوری منظم آروم بی تشریفات... یه جوری نرم، «سایهٔ پروانه» وار از سر بساط سبزه* پاشی، بری... بری...



*«...بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانه ام...» رهی معیری

هیچ نظری موجود نیست: