۵.۷.۸۹

پاییزنامه


سال به سال، مهر به مهر، عمرمان می رود و عاقل نمی شویم. انگار زمان معنایش را از دست داده و شخص شخیص ما همچنان همان دخترک سر به هوایِ پر آرزو مانده. امسال منطقمان هی نهیبمان می زند که «به سراشیبی می افتد عمرت، قدری بزرگ شو!»، هی قدمان را اندازه می گیریم و تغییری نمی بینیم! تازه روحمان شادمانی کردن یاد گرفته، کودکی می کند.
هرچند این روزها بیشتر زیتونی و سبز تیره می پوشیم و بنفش و آلویی و آبی زنگاری، چشم و دلمان می رود پی رنگهای نارنجی و قرمز پرمایهُ یاقوتی و اناری. شراب سرخ و گیلاس کریستال می طلبیم که هی بچرخانیم و از هر زاویه ای تماشایش کنیم.
ترشی انبه و لواشک و چای باآبلیمو را فعلاً از همهُ شیرینیهای عالم خوشتر می داریم. صبرمان نیست که برویم به دنبال خرید کدو و سیب زمینی شیرین. پسته و تخمه آفتابگردان و بادام خام مزمزه می کنیم هی به گمان «سلامت خواری». سن که بالا می رود باید هوای رژیم غذایی را داشت البته!
تجمل طلب شده ایم و جیر و خز را از چرم خوشتر می داریم. طرح پوست ماری می پسندیم، کیف و کفش تمساح که دیگر نورعلی نور! دامن ماکسی و پیراهن بلند و نرم و لَخت بیشتر جذبمان می کند که آزاد است و بی قید است و ساده است.
سخت به دنبال یک گیاه گلدانی با برگهای سبز تیرهُ گرد می گردیم برای روی میز دفترمان. عطرهایمان بوی یاس امین الدوله می دهند و شکوفه های سیب.
رهایمان کنید دنیای خواب را به بیداری صدباره ترجیح می دهیم. هی دستورالعمل و لیست و شرح روز می نویسیم بلکه نصف وظایفمان انجام شود، توفیر نمی کند. گاهی هوس می کنیم بساطمان را جمع کنیم برویم شهر کوچک گمشده ای پشت ابرها، بوی باران بشنویم و صدای گنجشکها و زمزمهُ باد را میان شاخه ها. برویم چشمهایمان را بدهیم پر کنند از برگهای زرد و نارنجی و سرخ. برویم غروب را روی کوههای پردرخت تماشا کنیم. اصلاً سر بگذاریم به کوه، جایی میان مه و آسمان خیس خاکستری و خط افق گم شویم و دیگر هیچ...

پینوشت: به عادتی دیرینه سال به سال، شرح پاییز می کنیم: پار(ناز نگاه) و پیشِ پار و پیشتر و پیشتر از پیش.

هیچ نظری موجود نیست: