۲۱.۷.۹۳

یاد پاییز


فراموش کرده بودم راه رفتن در خیابانی را که پوشیده  است از برگهای زرد. از یاد برده بودم خش خش خوشایند برگهای پاییزی را زیر پا. فراموش کرده بودم لذت سادهٔ زنده بودن را در یک عصر پاییزی. اینها همه به همراه ده ها تصویر نو بازگشتند یک غروب وقت به خانه رفتن، در کوچه ای خلوت میان دو ردیف متراکم درختان پاییززده که شاخه های رنگینشان طاق نصرتی ساخته بودند از رنگهای طلایی و زرد و خاکی، قرمز و نارنجی... و برگهاشان فرشی پر از خش خش لذیذ خزانی. هوا پر از عطر مرطوب قبل از باران، آسمان پر از ابرهای دودی و لحظه ای که روزنه ای میان پردهٔ ابرها گشوده شد تا چند شعاع آتشینِ خورشیدِ غروب آسمان را و زمین را و روح گمشدهٔ مرا با طلا و مس بیارایند.

هیچ نظری موجود نیست: