۸.۷.۹۳

تصویرهای نو


لحظه هایی هستند که باورشان ممکن نیست، چنان از عادت روزمرهٔ ‌ذهنت به دورند که وقتی می گذرند به حافظه ات شک می کنی، می مانی که اصلاً اتفاق افتاده اند یا نه... نکند خواب دیده ای... نکند در بیداری رویا بافته ای... تصویر هایی هستند که چنان کوتاهند و زودگذر که نگاهت همچنان به گذشتشان خیره مانده، سرت چرخیده به عقب، چشم انتظار همچنان در حسرت تکرارشان... چنان ناباورانه ذهنت هی مرورشان می کند، همان فیلم کوتاه پنج-ده ثانیه را؛ هی مزمزه، هی تکرار... هی آرزو که کاش اتفاق بیفتد دوباره، که کاش بهتر ضبطشان کرده بود...

-آهوی مادری با بره اش کنار خیابان شلوغ مشغول مزمزهٔ علفها...

-سنجاب فضولی که تا دو متریت جلو می آید و روی دو پا می ایستد به تماشایت که سعی می کنی عکسش را بگیری...

-یک دسته قارچ کوتاه و ظریف و سفید میان سبزی علفها و زردی برگها و تیرهٔ خرده چوبها...

-پروانه های زرد و سپیدی که میان علفها می چرخند و با نسیم پاییزی اوج می گیرند...

-گلهای وحشی آبی و بنفش و زرد و سفید میان  علفهای  سبز با پسزمینهٔ جنگلی انبوه...

-غازهای وحشی رنگین که روی چمنها می خرامند...

-سنجابهایی که با دمها پف کرده در هر گوشه ای زیر کاجها به بازی و جست و خیز مشغولند...

-آهویی که از میان درختان بیرون می پرد، لحظه ای به اتوبوس و خیابان خیره می شود. دم سفیدش را تکانی می دهد و باز پنهان می شود میان درختان.

-سه راکون کپلی و پشمالو از نردبانی که برایشان در محفظهٔ آشغالها گذاشته شده بالا می آیند و در میان بوته ها پنهان می شوند. مسئول تعمیرات صبورانه کنار ایستاده تا آخرین راکون دور شود، بعد با آرامش نردبان را جمع می کند و در محفظه را می بندد...

لحظه هایی هستند که باورشان ممکن نیست... می ترسم فقط خیالشان کرده باشم... می ترسم اگر ننویسم فراموششان کنم...

هیچ نظری موجود نیست: