۲۰.۱۱.۸۷

میراث ما

علیا مخدره چشم پزشک گرامی یک هفته ترسمان دادند که دچار «آب سیاه زودرس» می شویم. کل هفته را تعطیل کردیم نشستیم به ماتم و گریه و دلمان برای خودمان کباب شد خیلی آرام و بی سر و صدا. گاه و بیگاه هم لطف و عنایتی حواله جمیع اجداد می نمودیم که اینهم ارث و میراث شد برایمان گذاشتند! بی انصافها یکیشان هم نزول اجلال نکرد دلداریمان دهد؛ جد بزرگوار گرامی هم در غیبت کبریٰ. خلاصه که بعد یک هفته خون دل خوردن و دم نزدن دکتر عزیز پنج-شش تکه میخ و سیخ در کاسه چشممان فرو کرده و تست فرمودند و عکس گرفتند و گفتند که دیدمان الحمدلله سالم است و نظیر ندارد و در آینده دور و نزدیک دنیا مقابل چشممان سیاه نمی شود!
حالا که نفسمان سر جا آمده و شب و روز دنیا مه آلود نمی شود مقابل دیدگان، مانده ایم که این جد بزرگوارمان کجا بوده در آن بحبوحه... شاید هم دانسته اند حکایت حکایت بادمجان بم است، از اول خیال ناز نیازرده اند و خلاص!

هیچ نظری موجود نیست: