یک هفته که ببارد و تو هی گربه وار از ترس خیس شدن خانه نشین شوی، دیگر آسمان خاکستری و تپه مه آلود و نخلهای گیسو به باد داده و «بارون بارونه، زمینا تر میشه...» افاقه نمی کند. دلت می گیرد از اینهمه سردی و خیسی و خاکستری... هوای آفتابی و داغی تابستان و سرخ و طلایی هوس می کنی. آنوقت دیگر از پوشیدن یقه اسکی و مخمل کبریتی و جوراب پشمالو خسته می شوی، هوای آستین کوتاه و دامن کتانی و صندل و ناخن لاک زده به سرت می زند... آنوقت دلت می خواهد زودتر بهار شود. آنوقت از اینکه بنشینی و هی کلمه ببافی در رثای گرما هم خسته می شوی...
چقدر مانده تا آفتاب نمی دانم...
۱ نظر:
بيا اي خستهخاطر دوست! اي مانند من دلكنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بيفرجام بگذاريم . . .
ارسال یک نظر